-
مثل اینکه بر تنم گلوله می بارد ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:27
مثل اینکه بر تنم گلوله می بارد برتن بودن نبوده ی من استخوان های بی پدر چه می خواهید لای زخم های دهان گشوده ی من فصل ها مرا تکان ندهید جان پاییزی ام مچاله شده من مسیح هزار باره مصلوبم جلجتا ...پیکرم هزار پاره شده وز وز سایه هایی از دل شب گوش کن بینوای تبعیدی مانده ای بر صلیب دردهای خموش هی تو زخمیِ مسیح ِ زن دیدی ؟ من...
-
مدام نیستی مدام میبارم ات( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:25
مدام نیستی مدام میبارم ات همین دیروز دست در دست هیجده سالگی ام جاده ها ی فشم را زیر باران با تو قدم زدم با هم روی صندلی های قدیمی یک کافه ی بین راهی ماهی قزل آلا خوردیم دور از نگاه کنجکاو کافه چی همدیگر را بوسیدیم همین دیروز شرم نگاه بلوغم را بر غرور بیست و هفت ساله ات سنجاق کردم و تو هی غافلگیرم کردی چقدر پیراهن و...
-
ای گم شده درپاییز هنگامه ی باران ها ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:24
ای گم شده درپاییز هنگامه ی باران ها برگرد که جان دادم در موسم طوفان ها بعد از چه تو ماند از من دُرنای نگون بختی ویلان شده در سرما مصلوب ِ زمستان ها ای شانه ی آرامش هنگام عبور از درد بی تو صدف بغض ام در بستر طغیان ها چون کافه ی دلگیری بی تو پُرم از سایه تعطیلم و متروکه با قهوه و فنجان ها ای رفته از آغوشم با همهمه ی...
-
این سرنوشت ِ من نبود( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:23
این سرنوشت ِ من نبود سرنوشتِ تو بود وقتی که دست ِ خواب هایم را در حنا گذاشته ای و پایِ دست هایم را در پوست گردو قلم که برمی دارم همیشه همه چیز تو می شود همیشه تو همه چیز آنکه مرا نوشت تکانید ورق زد تو بودی حالا دیگر تُک زدن گنجشک ها بر خرمالوهای درخت همسایه هم تو را بیادم می اورد ببین خوب ببین با ته مانده ی جانم چه...
-
باران که می آید ولی مردی به باران ...نه( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:52
باران که می آید ولی مردی به باران ...نه پس شد هوا ی شهر لیکن وای طوفان ...نه سارای دیروزی دلش بغض نفس دارد رخت عزا شد سهم او از حال دوران ...نه دارا چرا افسرده مانده درد می نوشد سرجمع شد دارایی اش شلاق و زندان... نه گویی انارستان شده دل های آدم ها در سینه ی هر کس اناری لیک خندان ...نه یاد ش بخیر سرمشق های آب بابا نان...
-
سارها از شاخه ها پریده بودند( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:48
سارها از شاخه ها پریده بودند و برف برف نجیب بلندی های میگون را پوشانده بود و شانه های جاده زیر بارش خاطره ها درد می کشید صدایت زدم صدایت زدم به رسم سال های گریخته کسی نگفت جانم کسی نشنید کجا مانده بودی سرمای کدامین دی ماه شهریور دلت را به انجماد کشانده بود که دوباره بال های روسریم را به اشک خیساندم دوباره به رد عبور...
-
حالا کنار او نشسته ای( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:46
حالا کنار او نشسته ای و مبهوت دنیایی که هنوز برایت غریبه است جام تکیلایت را بالا می اندازی به سلامتی به سلامتی خیال کن که عید است و با یک جعبه بنفشه ی تر سراغ یکی آمده ای یکی که میان تیله ی چشمانت می خندد و برایت چای تازه دم می کند و گِل های جیب بارانی ات را با دست های خودش پاک می کند یکی که به تو بوسه تعارف می کند...
-
اینجا باران نمی بارد ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:45
اینجا باران نمی بارد کاش شراب می بارید عابران مست می شدند کلاغ ها خبرهای خوب می بردند مثلا از من به تو می گفتند و از تو به من گنجشک ها در آغوش کاج ها مست می رقصیدند همه ی مشترک های مورد نظر به دسترس می آمدند بازار بوسه و لبخند و دیدار رونق می گرفت دست فروش ها شعر و ترانه بساط می کردند میان موهای دخترکان باد به ولوله...
-
شده که توی دلت کافه ی پرتی باشد ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:42
شده که توی دلت کافه ی پرتی باشد هی به خوردت بدهد قهوه ی تلخ قجری هی بمیری و دوباره نفس ات تازه شود از خودت باز کمی قهوه ی قاتل بخری یکی از جنس تو مامور هراس تو شود دخل در خوب و بد کار خدای ات بکند قهوه را تلخ بنوشی و بنوشی تا ته شبح مرگ سراسیمه صدای ات بکند نقش چشمان گناهی ته فالت باشد که شب و روز به دیوار دل ات می...
-
از چشم های تو خاطره دارم(بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:41
از چشم های تو خاطره دارم ته ته شعرهایم تیله هایی مواج درخشان و هنوز صدای مادرم دختر تو را چه به تیله بازی عروسک ات را بغل کن چقدردور چقدر نزدیک حسرت رنگ بازی دو تیله ی سرگردان هزار سال آوارگی بس نبود ؟ بتول مبشری
-
من خواب بودم خواب( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:40
من خواب بودم خواب هی هی انگار هزار غریب به راه مانده به عمق جان ام نشسته آوازهای دشتی می خواندند غریبی وُ جدایی وُ غم یار خواب از سرم پرید برف برف باریده بود غم یار.... بتول مبشری
-
کی پس غم ام سر آید ؟ تا جان ز تن در آید ؟( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:38
* درد دلی با حافظ * گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید ............. کی پس غم ام سر آید ؟ تا جان ز تن در آید ؟ ابریست آسمان ام ماهم کجا بر آید ؟ حافظ در این زمانه چنگ و غزل خموش اند راهی بزن به آهی کین غصه کمتر آید فانوس های بی نور آوازهای بی شور در کام شب فریبان قند مکرر آید دلداگی فسون...
-
درمن یک کولی سرکش ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:37
درمن یک کولی سرکش بیدار می شود هر طلوع تکراری خورشید که دیوانه وار میل به طغیان دارد علیه تمام قوانین ظالمانه ای که هر روز خورشید نویس می شود از اجباری دلهای تنگ بگیر تا شوق مرده ی دست هایی که در سقوط گرمی دستان دیگر مرده اند و نیز لبهایی که محتاج به بوسه های نداده و نگرفته اند در من یک اسب چموش شیهه می کشد می خواهد...
-
جزیره ای کوچکم غریب دور( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:35
جزیره ای کوچکم غریب دور و سالهاست منتظر به آمدن جاشوی راه گم کرده ای که آمد به کشف تنهایی ام پرچم هفت رنگی به سینه ام نشاند و رفت هنوز برنگشته تا ثبت ام کند به نام خودش بتول مبشری
-
چقدر سیب از سیبستان ِ نگاهت( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:34
چقدر سیب از سیبستان ِ نگاهت به دامن جانم تکانده ای که شراب سیب نخورده این چنین مست و مخمورم بتول مبشری
-
امروز هم یاد تو با یک عکس بر دیوار( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 14:33
امروز هم یاد تو با یک عکس بر دیوار فنجانی از تلخی ِ قهوه در کنار پاکتی سیگار می نوشم از چشمان غمگین تو دردی را پک می زنم ته مانده ی سیگار زردی را باشد بگو دل گویه هایت را که می دانم بیش از تو از هر آنچه بود و رفت حیرانم بعد از تو هر شب با هجوم درد خوابیدم بعد از تو هر شب با خیالی سرد خوابیدم بعد از تو من شب ها میان...
-
امروز در آینه کشف تازه ای کردم( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:26
امروز در آینه کشف تازه ای کردم چشمان شهلای من دگر خمار و زیبا نیست آن چشمها که روزی آتش به خرمن جانت زد افسوس چون گذشته فریبنده وُ فریبا نیست من پیر شدم و گذشت دریغا زمانه خامم کرد افسوس که عمرگذشت در هوای تو من نفهمیدم رویای تو بجز خیالی پریش که طی می شودبه شبها نیست لبهای مینویی من که زمانی جام شراب باده های تو بود...
-
راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:20
راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد شاید تویی منهای من خوشبخت باشد من با تو از بودن به ویرانی رسیدم با فعل ماضی زیستن هم سخت باشد حراج کرد این زن تمام حس و حالش تا بر تن عریان روحش رخت باشد هرشب نشستن قهوه نوشیدن نوشتن باید که سهم این زن سرسخت باشد امروز در آیینه یک بودن فرو ریخت یعنی زنی .....بگذر خیالت تخت باشد بتول مبشری
-
پاییز یعنی من وقتی تنها کنار پنجره می نشینم( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:18
پاییز یعنی من وقتی تنها کنار پنجره می نشینم عبور پرواز کلاغ ها را تا سپیدار حوالی خانه ی تو دنبال می کنم و پک میزنم سیگار تلخم را کنار فنجان قهوه ای که نمی چسبد و دود می کنم حلقه حلقه خاطره هایی را که روزی خاطره نبود پاییز زنی ست که درد می کشد درد می کشد بتول مبشری
-
موسم انگورهای مست ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:17
موسم انگورهای مست تاک و تاکستان به راه خمار چشم های پاییزی تو من خانه ات آباد این بار کمی به جام چشم های تشنه ای شراب سیب بریز بتول مبشری
-
باید دوباره ببینم ات حتی اگر حوالی ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:15
باید دوباره ببینم ات حتی اگر حوالی تو پیله ای نباشد باید با تو پروانه شوم حتی اگر حواس شعرهایم چنان پرت چشم هایت بشود که بیست و چهار هزار پیغمبر برای براه آوردن گمراهی ام معجزه های دوباره بفرستند و نشود که نشود باید دوباره ببینم ات پیش از آنکه کشتی نوح راه بیفتد و من یکی شدن را با تو به چلچراغ ها گره زده باشم در...
-
دیراست دیگر خیلی دیر است ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:14
دیراست دیگر خیلی دیر است حالا دیگر میان ِ سال هایم ( میان سالگی ) به همهمه برخاسته پری کوچک غمگین ات دلش را در نی لبک چوبین جا گذاشت حالا دیگر بوسه های تو هم زنده اش نمی کند دیر است دیگر خیلی دیر است خداسال از روی این تنهایی گذشته است خدا سال انتظار خداقرن تخت خوابی که هر شب تو را میان شالی زارها نفس کشید و خواب دید و...
-
چقدر پاییز است دلم گرفته( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:12
چقدر پاییز است دلم گرفته تو نیستی باران تند و ریز می بارد ودیگر پرنده ای از باغ روبرو بهانه نمی گیرد که مدام به جای خالی ات خیره شود بخواند کو ....کو .... بتول مبشری
-
بعد از تو کرمان را خیابان تا خیابان گریه کردم( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:11
بعد از تو کرمان را خیابان تا خیابان گریه کردم این کوچه ها پس کوچه ها را من فراوان گریه کردم رفتی ولی یادت نفس های دلم را بی نفس کرد با خاطراتت پابه پای باغ ماهان ..... گریه کردم یکشنبه ها رفتم کنار سنگ های کوه صاحب هم بغض صدها روح سرگردان ....پریشان گریه کردم گاهی کنار غربت خواجو بیادت شعر خواندم گفتم منم آشفته ای از...
-
دیشب خوابی دیدم به چاه بگویم ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 21:09
دیشب خوابی دیدم به چاه بگویم مرا به پانزده سالگی ام بردند کنار درخت سنجد خانه ی مادربزگ با زری نشسته بودیم رویا می بافتیم من از نگاه های زیر چشمی ممدجواد پسر همسایه می گفتم زری کِل می کشید ریز می خندید و سنجدهای رسیده را با شیطنت بر سرم می پاشید از دورها صدای مادربزرگ بی خبر از همه جا که دختر نقل هایت سفید نیست نریز...
-
درد این حادثه ها حس عجیبی دارد ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 19:09
درد این حادثه ها حس عجیبی دارد درد این غصه که باشی و تو را طرد کنند نگذارند دل خانگی ات تازه شود حکم احساس تو را مُهر به پیگرد کنند حس کنی حامله ای شعر ویارت شده است با لگد نطفه ی زهدان تو را کورکنند کمی از قاعده ی زن شدنت کم بشوی خانه ی شعر تو را لانه ی زنبور کنند هرقدر عشق بباری که نفس تازه کنی کنج پستو به هماغوشی...
-
راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 19:07
راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد شاید تویی منهای من خوشبخت باشد من با تو از بودن به ویرانی رسیدم با فعل ماضی زیستن هم سخت باشد حراج کرد این زن تمام حس و حالش تا بر تن عریان روحش رخت باشد هرشب نشستن قهوه نوشیدن نوشتن سهم غرور این زن سرسخت باشد امروز در آیینه یک بودن فرو ریخت یعنی زنی .....بگذر ..خیالت تخت باشد بتول مبشری
-
امروز زنگ ها برای تو به صدا درآمدند ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 18:59
امروز زنگ ها برای تو به صدا درآمدند مثل طنین ناقوس کلیسای نتردام دام دام دام خاطره ها می کوبند اسمرالدا تو برقص برقص من اما خسته ام من به چشم های عاشقی فکر می کنم که شیشه ای شده اند در انجماد برف ها و حرف ها تورنتو چقدر به کلیمانجارو و برف هایش نزدیک است خدا هم نمی داند اسمرالدا برقص این گردن بند مروارید هدیه ی سی...
-
برگشتم ...اما نیمی از وسوسه هایم( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 15:46
برگشتم ...اما نیمی از وسوسه هایم جا ماند کنار قلاب ماهیگیران پل گالاتا میان همهمه ی مرغان خلیج بُسفر نیمی دیگر اما از امشب رویای خواب های کال شبانه ام خواهد شد ژرف می دانم از همین امشب خردادی شمارش معکوس ..... بتول مبشری
-
کاشکی برگردی خانه بوی گل بگیرد ( بتول مبشری )
شنبه 13 خرداد 1396 15:42
کاشکی برگردی خانه بوی گل بگیرد مادرم اسپند دود کند زری چای تازه دم کند ماه لبخند بزند آی باران ببارد آی باران ببارد و من مبهوت یک معجزه گلهای آبی پیراهنم ام را به سمت نوازش دستانت بکشانم کاشکی برگردی ... بتول مبشری خانه بوی گل بگیرد مادرم اسپند دود کند زری چای تازه دم کند ماه لبخند بزند آی باران ببارد آی باران ببارد و...