خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

زن بودن من مایه ی اعدام حالم شد( بتول مبشری )

زن بودن من مایه ی اعدام حالم شد
حالی که باید بوی سیب و اطلسی می داد
بیچاره حوا را پراندند از بهشتی کور
وقتی که حالش معنی دلواپسی می داد
**
حوای ِ مادر آدم اش را بی هوا گم کرد
بیعت به شیطان کرد با یک حس تو خالی
از میوه ی ممنوعه چید و ُ دل به دریا زد
تا وسوسه تا گم شدن تا عشق پوشالی
**
دلتنگم از احساس های خسته ی یک زن
از دل سپردن دل طپیدن سخت بیزارم
حوای بی آدم بدون گندم و سیب ام
شیطان بیا با بیعتی از نو که بیمارم
**
یکبار دیگر در تنم وسواس جاری کن
این بار اما آدمی هم پای رفتن نیست
ارزانی و نوش تو بادا این بهشت ای مرد
گور دل حوا ی تو این من دگر زن نیست
**


بتول مبشری
پ : ن ...به هزار دلیل تقدیم به بانوان کشورم

 

مستی اگر درد دوا می کند( بتول مبشری )

مستی اگر درد دوا می کند
مرد ز نامرد سوا می کند

کاش زمین پر شود از تاک ها
ریشه کند رز به همه خاک ها

کاش که میخانه مهیا شود
قفل در میکده ها وا شود

من که خراب می ناخورده ام
راه به وادی جنون برده ام

پیک فرستم همه جای جهان
جمع شوید ای همه خیل زنان

اول صف جام به دست خودم
نوبت دل نوشی مست خودم

کیست که سامان بدهد حال ما
قرعه کشد بر سر اقبال ما

ساقی مردانه ی جانانه کو
باده کش مستی و پیمانه کو

حیف از آن زهد و گریز وخطا
کاش به پایان برسد ادعا

مستی اگر درد دوا می کند
مرد زنامرد سوا می کند

نوش من ُ نوبت نوش همه
دختر تاک است و خروش همه

تاک به راه است که مرهم شود
زن فکنی ناب فراهم شود

ای همه مخمور به شُرب مدام
مستی و دلنوشی تان مستدام

 

 


بتول مبشری

 

 

آن که دائم هوس سوختن ما میکرد ( بتول مبشری )

 

آن که دائم هوس سوختن ما میکرد
قصد ویرانی ما داشت

تقلا میکرد
میل آغوش دگر داشت

از این رو با ما
سوختن

شعله زدن
دود تمنا میکرد ....


بتول مبشری

درد اگر بودی گذشتی و گذشت ( بتول مبشری )

 



درد اگر بودی گذشتی و گذشت

عادت ماهانه هم بی درد نیست

می رود این روزهای نارفیق
دل اگر یادت بیفتد مرد نیست ....


بتول مبشری

چطور دلت آمد این همه جفا بکنی ؟( بتول مبشری )

 

چطور دلت آمد این همه جفا بکنی ؟
که ما درد بنوشیم تو ترک ما بکنی

که ما را هجوم غصه بیقرارمان بکند
تو بیخبر از انفجار درد صفا بکنی ؟

چطور دلت آمد بیوفا که رد شوی از ما
و ما را دچار بیکسی تا به تا بکنی

چطور دلت آمد بهانه طی کنی بروی
سفر ..گریز ..حذر.. چاشنی خطا بکنی

چطور بریدی و گذشتی چگونه ؟ چطور؟
که ما را دراین جهنم اندوه رها بکنی ؟

بس است هر چه گفتمت برو خیالت تخت
قرار نیست جواب مهیای خشم خدا بکنی

 


بتول مبشری

 

زن باشی و شاعر بشوی خدا به دادت برسد( بتول مبشری )

 

زن باشی و شاعر بشوی خدا به دادت برسد

ویران شوی به تلنگری به نگاهی سگرمه ای ....

 

بتول مبشری

یاد ایستگاه اتوبوس بخیر( بتول مبشری )

یاد ایستگاه اتوبوس بخیر
یاد نوجوانی و بیتابی
آن نگاه های زیر چشمی
صبح تا صبح
شب به شب هم خیال چشم ها
جنون و بیخوابی
فوزیه ! همدل عاشقی هایم
من کجا ماندم امروز تو کجا ؟
یاد خنده های نقلی مان بخیر
یاد آن روزهای سر به هوا
تو کجایی علی .... عشق اول من؟
یاد ِمعصوم سالهای بلوغ
نامه های لای کتاب یادت هست ؟
شعرهای مشیری و اخوان و فروغ ..

صندلی های اتوبوس تهران پارس
غرق و لبریز خاطره ها ماندند
بوسه های نداده ... اشک های بیگناه ما
بینِ فلکه های تهران پارس جا ماندند
مانده لای ورق های کتاب شیمی من
ردپای اشک های مروارید
لابلای جزوه های دفتر فیزیک
آنهمه کارت پستال
پیامِ بوسه یا تبریک
در تمام مسیر دل نوردی ما
از اتوبوس تا کنار مدرسه ... خانه
قصه ی نگاه بود لرزش دست

چشم های غریب مانده ....
نگاه های دزدانه
یاد آن روزهای پاک و ساده بخیر
فصل دل طپیدن های مدام بلوغ و بلوغ
بالش خیس اشکهای شبانه ی من
ازدحام هر صبح ِ ایسـتگاه شلوغ
هرچه این سال ها گذشتم از تهران
دربه در به هوای خاطره های ریز و درشت
نه نشانی از علی نه فوزیه
( نه بتول ) ....
وااااای تهران دربدر شده
خاطره ها را کشــت ...

 

بتول مبشری

 

شراب تلخ می خواهم که زن افکن بود زورش( بتول مبشری )

 


شراب تلخ می خواهم که زن افکن بود زورش
که بهر مرد و زن سخت است دنیابا شرو شورش

من امشب واژه هایم را به دست شعر خواهم داد
شرابی کهنه می گیرم ز تاکستان و انگورش

یکی رقاصه میخواهم برقصد مست و بی پروا
به گور هر چه دل بستن به جرم زخم ناسورش

رقیبم حال خوش دارد مصیبت دارد این احوال
بسوزد خانه ی قاصد از این اخبار ناجورش

نوای ساز میخواهم که با شعرم عجین گردد
بشوراند من و دل را به لطف تار و تنبورش

به سینه یک نهنگ کور بسته راه بغض من
خیالش سینه ام دریاست با امواج پرزورش

یکی یاری کند دل را سبویی جرعه ای جامی
شرابی تلخ و زن افکن به لطف شعر مخمورش

 

 

بتول مبشری

 

قرار بود منی با تو ما بشود که نشد( بتول مبشری )


قرار بود منی با تو ما بشود که نشد
زنی هم از گذشته جدا بشود که نشد

قرار بود به شانه های تو تکیه کند آن زن
تو آدم اش شوی و او حوا بشود که نشد ...


بتول مبشری

دورت بگردم چرا تمام نمی شود ( بتول مبشری )

 

دورت بگردم
چرا تمام نمی شود
مرز دست و آغوش تو
دورت بگردم
جغرافیای اندام تو را بلد شده ام
از خطوط دل نویس چشمانت
گذشته ام
شانه هایت را دل نوردیده ام
پیراهنت را نفس کشیده ام
گونه هایت را کشف کرده ام
تمام نمی شود
دور تو گشته ام
طواف کرده ام
شراب گیلاس لبانت عجب معرکه بود
آتش فشان تفتان حوالی شهر من کجا
حاره ی جزیره ی اتشفشانی پیکر تو کجا
دورت بگردم
من هنوز میان مرزهای عجیب قامت تو
سرگردانم
دورت بگردم
هنوز هم دور تو میگردم
تا کجا در این دوباره گشتن
تمام شوم
دورت بگردم
من همیشه هنوز
میان سرزمین بازوان مهربان تو
منتشــَــــــــــرم ....

 

بتول مبشری

آن غروب دوشنبه یادت هست ؟ ( بتول مبشری )

آن غروب دوشنبه یادت هست ؟
کافه ی صوفی... خاطرات دل کوبش

بوی تند قهوه بود و عطر چای
لابلای نفس های داغ ُ آشوبش

تک به تک صندلی های چوبی بود
بوی سیگار و عطرهای سرگردان

گوشه ی دنج میز آخر کافه
دلخوشی های نوجوانی و عصیان

مانده در قاب خاطرم آن روز
رنگ طوسی پیراهنت شالت

با خودم هی مدام میگفتم
مرد توست ببین خوشا به احوالت

بوسه های تو بود و دست های من
تاپ تاپ بیقرار عاشقی...خواهش

چترهامان گوشه ای کنار هم بودند
فصل پاییز بود و هوای آرامش

همصدا با نوای حزین خواننده
یادم آمد برایم به سوز میخواندی

لابلای پک های عمیق سیگارت
شعر غمگینی آن روز میخواندی

یاور همیشه مومن آن دوشنبه غوغا کرد
توی بغض شاعرانه ی صوفی

ای بسا سالها شنیدم اش هرجا
یاد تو فصل عاشقانه ی صوفی

یاور سفر کرده کجا مانده ای مومن!
تو سفر رفتی ُ و پس از تو دوری عادت شد

این دوشنبه های بی پیر دق مرگی
در خیال زنی ماند و ماند....قیامت شد

 

بتول مبشری

مجنون بنشین خاطره ها را بنویس ( بتول مبشری )

 

مجنون
بنشین
خاطره ها را بنویس
یک سینه پر از بغض صدا را بنویس
بگذار بهانه ها هوایی بشوند
از حادثه ها به شعر راهی بشوند
آن ابن سلام عاشق زار
کجاست ؟
مجنون خرابُ مستُ بیمار
کجاست ؟
قیسی که قبیله را رها کرد
چه شد
شوریده سر غریبُ شبگرد چه شد
بعد از تو
فقط صدای پای لیلی
فریاد خروش ِ
های های لیلی
لیلای تو را قبیله از خود راندند
گنجشک تو را کلاغ ها تاراندند
رفتی پی یک کلاه
سر آوردی
حالا که شکستی ام خبر آوردی
این لیلی دل پریش
لیلای تو نیست
چینی شکسته ای ست
کالای تو نیست
مجنون
اگر از قییله ردی دیدی
یا ابن سلام را خبر پرسیدی
با او بگو
از سراب حال ِ لیلی
از آخر قصه ی محال لیلی
القـــــــــصــه
بگو که ما بریدیم زهم
این عشق جنون بود
نرسیدیم به هم ...

 

بتول مبشری


پ: ن..... بعد ازچندباره شنیدن شعر و دکلمه زیبای آقای علیرضا آذر
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن.......