خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

باران اگر گرفت تو شعر شو من بوسه( بتول مبشری )

 

باران اگر گرفت
تو شعر شو من بوسه
تو بوسه شو من شعر
به زیر چتر شانه های خودت پناهم بده
کوتاهم اما نوک پا بلند می شوم
لبهایم به طعم پونه خواهد رسید
برایم واگویه کن
باران
بوسه
عطر پونه
چه آرامشی
میان شانه های تو
دشت زاریست عطرناک
شکوه ـ
نجیب ـ
تلاقی ـ
بوسه با باران
بوسه با عطش
بگذار قد بکشم
بگذار با نوک پا بلند شوم
شاعر هم که باشی
دست آخر
منم که شاعر همیشگی ـ
شعرها و بوسه های توام


بتول مبشری

گفتی بهار ؟ شاید جوانیِ بیگناه ( بتول مبشری )

 

گفتی بهار ؟
شاید جوانیِ بیگناه
یک زن
پشت پنجره های حسرت
دیوارهای انتظار
سال به سال
گنجشک ها تُک زدند
تُک زدند
دارد تمام می شود
آه گنجشک های عجول
آرام تر
به دلش کمی مجال دهید
فقط به دلش ...

 

بتول مبشری

صدای حادثه خاموش سکوت فاجعه ویرانگر( بتول مبشری )

 

برای کسی که از دلتنگی هم بمیرم
دیگر نخواهمش دید......
******
صدای حادثه خاموش
سکوت فاجعه ویرانگر
من از دل ِ بغض ِ رفتن تو
مبتلابه نفرین توفان شده ام
من از نهایت درد می آیم
یعنی از ابتدا تا انتهای دلتنگی
یک نفس باریدن
یعنی
میان بارش ممتد اشک غرق شدن
تو نیستی که
تو نمیدانی
اینجا ازسنگ های دل ها میشود دیوار چین ساخت
اینجا نیستان که نه
دردستان است
من تمام پاییز را خریده ام
ودر یخبندان احساس اهالی زمین سرگردان مانده ام
دیگر از پرواز مدام یاکریم های حوالی مزارعزیز تو
تا هره ی این دیوار هم می ترسم
من از بال زدن ممتد پروانه ها کنار نفس نجیب رزها می ترسم
همه جا مسموم
همه جا نفیر درد جاری
زمستان چکمه هایش را درنیاورده
و گل ها را
بوسه ها را
لبخندهای بی مهابا را
مدام می کوبد
لگدمال می کند
در مشت های قندیل بسته زمستان
هزاران قاصدک رنگین بال
لورده شده اند ...له
کسی چه میداند
هااااااااااا..............ی.... عزیز
شایــــــــــــد
دســــــــت هـــــــــــــای جــــــــــوان تــــــو
از قبــــــــر بیرون مانده اند
دستهای
ناگزیر
جوان تو .......

 

 

بتول مبشری

مادرم تسبیح هزار دانه ای دارد( بتول مبشری )

 

مادرم تسبیح هزار دانه ای دارد
که دانه هایش را یک به یک
با دستهای خودش به نخ کشیده
هر دانه
برای یک نیاز
یک حسرت
یک آرزو
مادرم از عذاب دوزخ می ترسد و
دانه دانه اشک هایش را بر تسبیح دعایش می افشاند
و مدام برای گناه های نکرده
و راههای نرفته
طلب بخشش میکند
مادرم
چنان معصوم به بهشت موعودش دل بسته
که مدام دل میسوزاند
برای جهنمی که در انتظار من است
مادر نمیداند
جهنم من همین جاست
جایی که حسرت هایم
از دانه های تسبیح دعایش چنان بیشترند
که همین جهنم کوچک
را به بهشت موعودش طاق نمیزنم
مادر اما
........مادر است دیگر

 

بتول مبشری

آرام ز من بگذر بگذار که آرام بمیرم ( بتول مبشری )

 

آرام ز من بگذر بگذار که آرام بمیرم
پیمان و قراریست که بی آخر و فرجام بمیرم

انگار مقدر شده چون قوی سپیدی
در دامن امواج دلت خسته و ناکام بمیرم

بگذار که این قصه به آخر برسد قصه ی اندوه
هرچند به لطف تو قرار است که گمنام بمیرم

ایکاش که امشب بدهی جام پیاپی ز شرابم
مخمور شوم از تو و از باده و از جام بمیرم

پاییز سر انجام به پرچین دلم آتش غم زد
باشد که دراین فصل به این موسم و هنگام بمیرم

دلگیرم از این عشق رهایم کن از این درد
آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم ....

 

 

بتول مبشری

گوربابای دل ساده ی ما( بتول مبشری )

 

گوربابای دل ساده ی ما
ما که جستیم از این دام بلا

هرچه آمد سرمان کار تو بود
کار تو کار تو بی مهر و وفا

پشت بام دل تو دامگهی ست
سر راه همه مرغان هوا

کفتر چاهی دل جلد تو شد
تا که افتاد گذارش به بلا

گوربابای دل بی هنری
که شده صید به دستان شما

ما رمیدیم از این دام فریب
ما پریدیم از این چاه جفا

تو بمان دام بنه دانه بپاش
گوربابای دل ساده ی ما

 

بتول مبشری

نگذر از من فتنه برپا میشود( بتول مبشری )

نگذر از من فتنه برپا میشود
عاشقی بدنام و رسوا میشود

هفت پشتم رسمشان دلدادگیست
بعد تو این رسم ملغی میشود

نگذر از من شیوه ی مهر و وفا
بعد از این انکار و حاشا میشود

ماهی غمگین این رود خیال
حسرتش بعد از تو دریا میشود

نگذر از من پیش چشم دیگران
مشت تنهایی من وا میشود

بگذری با دیگری دلبر شوی ؟
در تمام شهر غوغا میشود

نگذر از من بعد تو آغوش من
پیله ای متروک و تنها میشود

نگذر از من دشنه ها آماده اند
خون و خون ریزی مهیا میشود

نگذر از من فتنه برپا میشود
حرمت یک عشق رسوا میشود


بتول مبشری

پرده را یکسو میزنم( بتول مبشری )

پرده را یکسو میزنم
پشت پنجره
فقط یک درخت سرو
این همه
آغوش ..... ؟
چه استوار شانه هایی یافته اند
گنجشک ها
برای
رها شدن به بازوان آرامش
خوشا به حال
گنجشک های شاد
هیاهوی پاییزشان
نوش جانت باد
ای سرو
ای مهربان فصل ها
آرامشت مدام
لطفا
مرا هم به پناه بی دریغ شانه هایت
به مهر
مهمان کن ..

 

بتول مبشری

آدم خیال داشت بهشت را بگذارد و برود ( بتول مبشری )

آدم
خیال داشت
بهشت را بگذارد و برود
آدم
دلش گناه های جهنمی میخواست
بوسه های جهنمی
آغوش های جهنمی
آدم
خیال داشت
شیطان را از رو ببرد
از بس که شیطان شود
آدم به سرش خیال حواها داشت
حوای بینوا نمی دانست
آدم با شیطان تبانی کرد
هم قسم شد
حوا به عشق آدم وسوسه شد
سیب را خورد
لبخند شیطان را ندید
برق چشمهای آدم را نیز
از بهشت
رانده شدند
آدم
حوا را تنها گذاشت
تمام راههای نرفته را رفت
و تن داد به هر چه گناه نکرده
آدم
آدم بود دیگر....

 

بتول مبشری

خواهرک تمام بلندگوهای دنیا( بتول مبشری )

 

خواهرک
تمام بلندگوهای دنیا
به صدای آه تو وصل اند
بگو
بگو که اسیری
بگو که جای عشقی بزرگ در قلب کوچکت
چقدر خالی ست
خالی تر از صدفی تهی از مروارید
بگو که عشق با نگاه می آید
به لبخند می آویزد
تا در بوسه ماندگار شود
بگو که موهای پریشانت
از این اسارت وحشیانه
رو به طغیان درد اند
به بانیان گناه بگو
بگو
که نگاه کردن به هر چه خوب
هرگز گناه نیست
تماشا ی نجابت چشمان تو
دل میخواهد
اشتباه نیست
تو را به هیبت عزادار کلاغ در آورده اند که چه ؟
خود گناه نکنند
این جماعت مردار
از هجوم وسوسه های ننگین خود هرا سانند
وگرنه که نگاه به چشمهای زیبای آهو
بلیط ورود به بهشت است
خواهرک
فریاد کن
تمام بلندگوهای دنیا
به آه و نجوای تو وصل اند
من با تو همصدا میشوم
که
بهشت ترسناکتان برای خودتان
من خود بهشت ام
خواهرک

 

بتول مبشری

گذشت .. تو رفتی ( بتول مبشری )

گذشت ..
تو
رفتی
من
پیر شدم
و چنارهای باغ شازده
ناگهان
هزار ساله شدند ..

 

بتول مبشری

یکی به من میگفت تو ماه و مهتابی( بتول مبشری )

یکی به من میگفت
تو ماه و مهتابی
تو شکل آرامش
به خلوت خوابی
مباد روزی که
کسی تو را بیند
و یا نگاه ماه
به روی تو بنشیند
مرا به خود خو داد
چو کفتر چاهی
دلم به او خوش بود
به آب و دانه هم گاهی
مدام در گوشم
از عاشقی میگفت
حواس خواب هایم را
مدام می آشفت
که آمد و کی رفت ؟
سوال هایش بود
چرا ؟ کجا ؟ با کی
بهانه هایش بود
نگاهبان شبی
به خواب هایم بود
چو سایه ای همه جا
همیشه در قفایم بود
گذشت خیلی سال
که یار او ماندم
تمام مشق هایم را
نوشت و من خواندم
که ناگهان گم شد
مرا رهایم کرد
بدون یک بدرود
بدون اشکی سرد
میان تنهایی
که سنت او بود
کبوتر چاهی
به چاه هم خو بود
شنیده ام این بار
کبوتری دیگر
نشانده در دامش
به حیله ای برتر
خلاصه این قصه
نداشت فرجامی
حدیث ما زن هاست
کبوتری
دامی ....

 

بتول مبشری