بی اعتنا
*
بی اعتنا رد میشوی یعنی نمی بینی مرا
یعنی صبور و ساکتی بی اعتنا بی اعتنا
می بینمت مثل شبح از دورها رد میشوی
از دور می پایی مرا نزدیک تر سد می شوی
در حسرت لبهای من لبهات پرپر میزند
لیکن غرور کور تو یک ساز دیگر می زند
یعنی نمیخواهی مرا ؟ این طنز را باور مکن
اتش که گیراندی تمام .. ویرانه خاکستر مکن
آخر تو کی هستی مگر پیغمبری ؟ شهزاده ای ؟
نه جان من شاید فقط یک اتفاق ساده ای
روزی به مسلخ میکشم این اتفاف ساده را
یادم تو را یادت مرا این خط و این هم ....ای خدا
شاید شبی در خلوتی سوزاندمت آدم شدی
هم جمع بستی با تنم هم با غرورت کم شدی
حالا برو پنهان بمان پشت تمام سایه ها
دیوانه جان این حال تو یعنی که میخواهی مرا
یعنی که بوی عطر من آشوب کرده حالت ات
یعنی تصاحب کرده ام جغرافیای قامتت
درگیر احساس منی یعنی دچاری بینوا
کوی علی چپ بسته شد گم میشوی تا ناکجا .....
بتول مبشری
اعتراف
*
من در تو بودم
در خود تو
در قهوه ی پر رنگ چشمانت
وقتی که با تلخی
دعوت نمی کردی
به حتی
جرعه ای کوچک
از آن فنجان آرامش
من در تو بودم
در خود تو
آن روزگارانی که زیر نم نم دلگیر باران
با سایه ای از جنس من
بی اعتنا
رندانه میرفتی
من در تو بودم
در خود تو
وقتی که چون گنجشک های خسته از پرواز
در حسرت آغوش گرم ات
خیس در آغوش سرما
گریه می کردم
لیکن تو
دستان ات پناه هرچه بی اصل و نصب
درنا و توکا بود
امروز هم باران
فنجان تلخی قهوه ی دل ریز
امروز هم سیگار
تنهایی
امروز هم یک اعتراف ساده
حالا
گوش کن
دیوار بی احساس
رفتی ولی
من
در
تو
جا ماندم
....
بتول مبشری
هنرپیشه
دلم را سپردن به تو ننگ بود
تو جنس دلت اهن و سنگ بود
دل ناکست قصد تاراج داشت
خیال فزون خواهی و باج داشت
من ساده دل زود رامت شدم
اسیر دروغ کلامت شدم
به پایت دلی پاک انداختم
چه حاصل از این عشق ....من باختم
چه بیهوده در پای دل سوختم
از ان اتشی که خود افروختم
گمان برده بودم که یار منی
خراب دل بیقرار منی
ندانسته بودم که بی ریشه ای
که بازیگری یا هنرپیشه ای
کنون رفته ای با کسان دگر
برو سهم تو ناکسان دگر
تو روباه مکار حیلت گری
کنون مکر کن با دل دیگری
مهتاب
*
مهتاب شب شین ای چادر بلور
بر من فرو بریز ای ابشار نور
من در هوای شب یک خط تیره ام
دلتنگ روشنی تا ان سپیده ام
انجا که مهروماه همخانه منند
سرشاخه های خشک سرو و صنوبرند
ای نور شب شکن ای گوشوار شب
مهتاب نیلگون ای سایه سار شب
من شب گریزم و از درد خسته ام
ای ماه نقره ای من شب شکسته ام
تا حرمت حریم تاریک رفته ام
تا بوی یاسها نزدیک رفته ام
شب غصه های من گم شد به دست باد
حتی ستاره هم از او خبر نداد
متروک و خسته ام ای ماه دلگشا
ای نور شب حریر نزدیک من بیا ..
بتول مبشری
عشق
گفتم که در پناهت آرام گیرم ای عشق
در خلوت خیالت فرجام گیرم ای عشق
گفتم که با نگاهت شیدا و مست گردم
گفتم ز آبرویت من نام گیرم ای عشق
گفتم که از سر مهر راهم دهی به کویت
شاید ازآن جفاکار من کام گیرم ای عشق
حالا که چون اسیری افتاده ام به دامت
دانستم از دویدن سرسام گیرم ای عشق
بی همسفر پیاده در جاده های احساس
اما نخواهم از تو ....آرام گیرم ای عشق
بتول مبشری
عاصی
*
خدایا تو خدایا تو خدا تو
سبب ساز تمام غصه ها تو
جهنم ساختی این زندگی را
همه درد و همه رنج و ریا تو
فریبی یا سرابی هر چه هستی
مصیبت ساز بی چون و چرا تو
تو با نامردمان هم داستانی
بلا سازی دغل بازی خدا تو
بسی دیدم که دلها را شکستی
به آزاری دچار و مبتلا تو
منم عاصی منم مجنون اندوه
شنیدی حرفهایم بارها تو
بگیر این جان نفرین سوز پردرد
زدی آتش به ایمانم خدا .....تو
بتول مبشری
طوفان
*
طوفان که امد
انگشت به در نزد
اجازه هم نپرسید
خروشید ...و نابود کرد
به سپبدار بلند زد
که لانه امن گنجشکها بود
وبه محبوبه شب من
که عطر و بویش خاطراتم را تکان میداد
طوفان که امد با شب تبانی کرده بود
در ان تاریکی وهمناک پراشوب
و دیدم که سقف خانه ام بر سرم خراب شد
و دیدم که درخت سیب حیاط کوچکم
از درد میگریست
و شاخه هایش شکسته بود
طوفان که امد با سیل تبانی کرده بود
تا حریر خواب جوانیم را پاره پاره کند
طوفان شلاق به دست داشت و می کوبید
بر شانه هایم بر قلبم و بر دست هایم
طوفان که امد انگشت به در نزد
اجازه هم نپرسید
و با خود برد خاطراتم را
و امنیت خانه ام را
طوفان که امد ............
بتول مبشری
رها شده در باد
**
در باد رها شده بودم
بسان یک درخت که برگهایش را
به تاراج برده باشد
باد طوفنده وحشی باد بیرحم
تا تو امدی
خواب زمستانی ارمغان تو بود
خواب .....بیخبری و باز هم خواب
چشم گشودم
نبودی در سرمای یخی دی ماه
رهایم کرده بودی
فانوس هایت کو؟
اینجا تاریک است
مثل هفت سالگی من تا هفتاد سالگیم
و هفتصد سال پس ازعبور تو
تو از مرگ هم بیرحم تری
انگار از سرمای دستهایت
سرد شدم به انجماد رسیدم سنگ شدم
چنان که دیگر هیچ آتشی گرمم نخواهد کرد
بتول مبشری
دلتنگی
*
نمیدانستم که میگریزی
نمیدانستم که میمانم
تنها ...مبهوت ....
در سکوت وهم اور
ثانیه های پرشتاب
نمیدانستم که حتی
بغض
جواب اینهمه دلتنگی را نمیدهد
نمیدانستم که پاییز در راه است
با باران های ممتد
با ابرهای سیاه
که تا همیشه ی بودنم
تا نهایت تا خدا
نقاش خیسی بی امان
برای همه فصلهای
چشمان من باشد
نمیدانستم از چشمان سنگی تو
تا بغض همیشگی من
فاصله اینهمه کوتاه است
نمیدانستم که ماندن
یعنی درد کشیدن
یعنی التماس و ضجه
یعنی تهی شدن
من نمیدانستم ..............
بتول مبشری
درد دل با حاقظ
*
حافظ برس به فریاد
بی جام و باده و می
کندند ریشه ها را
اندوه و غصه از پی
گفتی ندیدی از عشق
خوشتر در این خرابات
یک یادگار بر جای
از مرز شام تا ری
حاقظ خبر نداری
دیگر نمانده بر جا
زان عشق ها نشانی
حتی به ناله نی
حافظ به روح پاکت
سوگند عاشقی مرد
راهی بزن به اهی
با نغمه ها پیاپی
بتول مبشری
http://www.shereno.com/30441/27050/219873.html
خواب نما
*
من دلم برکه ارام نوازش ها بود
تو ولی زاده طوفان بودی
خواب من خواب اقاقی ها بود
تو ولی باد زمستان بودی
خفته بودم ارام
بی صدا
در صدف نازک تنهایی خویش
بی خبر از نفس سرد خزان
بیخبر از مه دلگیر شب بارانی
خواب ماهی ها را می دیدم
توی یک قصر بلور
وسط برکه نور
امدی خواب نمایم کردی
بی سبب
سر به هوایم کردی
به دلم رعشه طوفان زدی و
درشب تیره رهایم کردی .......
بتول مبشری
خواب
**
خواب دیدم امدی افسوس تعبیری نداشت
دل برایت تنگ بودودیده تقصیری نداشت
خواب دیدم مهربان و عاشقی همچون قدیم
باز هم از عشق میگویی و از عطر نسیم
اشکهایم را بدستت پاک کردی...خواب بود
عاشقت در خواب هم از عشق تو بیتاب بود
خواب دیدم بوسه هایت رنگو بوی یاس داشت
دستهایت گرم بودو معنی احساس داشت
دیدمت در خواب همراه قدم هایم شدی
همسفر با لحظه های سردو تنهایم شدی
تلخو سردو سنگیو وحشی نبودی توی خواب
گرم بودی، نرم بودی چون حریر افتاب...
بتول مبشری
http://www.shereno.com/30441/27050/214763.html