خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

فقط این بهار این بهار ِمست رد شود از خانه ( بتول مبشری )

فقط این بهار
این بهار ِمست رد شود از خانه

زمینگیر عطر بنفشه ها نشوم
کنار هیاهوی گنجشک ها

بیاد کسی که نیست
و شاید نبوده هرگز
انقلاب خواهم کرد ....

 

بتول مبشری

زن شدن یک حادثه بودو مادر شدن ( بتول مبشری )

زن شدن یک حادثه بود
و مادر شدن
اما
هزار اتفاق
می خواهم به کودکیم برگردم
بنشینم
و پشت دیوار حادثه را
سنگ چین کنم
می خواهم سرم را
روی دامن سبز مادرم بگذارم
و دوباره
دخترک کوچک
مادرم باشم
همین
فقط همین ...

 


بتول مبشری

با تو هستم آخرین بار است( بتول مبشری )

 

با تو هستم آخرین بار است
یا بیا
یا ...........
هیچ
می میرم


بتول مبشری

دل ات از بوی بهار هی پرو خالی بشود ( بتول مبشری )

دل ات از بوی بهار هی پرو خالی بشود
بنشینی به هوایی لب ایوان کسی

عطر محبوبه ی شب خانه خراب ات بکند
یاد شب بویی ِ آغوشی و دستان کسی

شاخه ی نارون و پچ پچ گنجشک حیاط
جیک جیکی که گذشته ست ز مَستان کسی

شورش خاطره ها پای تو را سُست کند
رد شوی دمبدم از سمت خیابان کسی

شانه بر باد دهی تا که خیال ات ببرد
چشم تا باز کنی خلوت و دامان کسی

گُر بگیری و ُبسوزی وُ نفس تازه کنی
خیس وُ لبریز شوی ازنمِ باران کسی

جان مردادی ات آماده ی طغیان بشود
آتش شعر بریزی به زمستان کسی

های مغرور قدیمی به دل ات گوش بده
گریه دارد بشوی نقطه و پایان کسی

من همانم که تو را بی سروپا می مُردم
تو جنونی که گذشتی ز بیابان کسی

وای از این بوی بهار و ترن خاطره ها
زیر آوار ِ شکستن سر پیمان کسی ....

 


بتول مبشری

 

جزیره ای کوچکم چنان متروک( بتول مبشری )

جزیره ای کوچکم
چنان متروک
غریب
دور
روزگاری روزگارانی
جاشویی مانده از عبور
در من حادثه شد
کاشف تنهایی ام
پرچم هفت رنگی به سینه ام نشاند
و رفت
رفت
هنوز برنگشته تا ثبت ام کند به نام خودش
چقدر سوت کشتی های دور دست
چقدر خواب آوازهای جاشوان
چقدر ...

 


بتول مبشری

روزهای اول اردی بهشت است( بتول مبشری )

روزهای اول اردی بهشت است
و تقویم ِدل
گره خورده به غروب های بهار
به دلشوره های مزمن من
به چارفصل رنگ بازی چشم های تو
به بادهایی که چمدان چمدان خاطره جابجا می کنند
به چادر خیال انگیز آبشار طلایی ها
بر سر بوسه های دزدکی معصوم
روزهای اول اردی بهشت است
و انگار از هوا شعر می ریزد
نفس کم می آورم
دلم گرفته برایت
نگذارحوصله ی تاک به مست شدن انگورها برسد
بال به بال درناها گره بزن
از مسیر بارگرفتن شکوفه های سیب
از گذرشاتوت های وسوسه
راه بکش به سمت چکاوک بیقرار دل من
زود ِ زود بیا
روزهای اول اردی بهشت است ..

 


بتول مبشری

از مسیر تو صدایی نمی آید( بتول مبشری )

 

از مسیر تو صدایی نمی آید
دیگر حوالی خواب هایم پرسه نمی زنی
جانان من
مگر ما صاعقه بودیم
هر دو سوختیم
بدون ریزش یک آه
در بیصدایی لبهایمان
بدون یک بوسه
که وداع را آسان کند
بدون یک شعر
که اشک را بپوشاند
ما دست هایمان را به باد گره زدیم
و باد ویرانگر بود
یکی مان کنار دشتهای شقایق به زمین افتاد
یکی ویلان بوی آویشن
هنوز تلو تلو می خورد
ما رد باد را گرفتیم
بیخانمان شدیم هردو
جانان من
دورخواب هایت بگردم
شب هنگام ِ خوبی ست
و من دروغ نگویم
امشب قهوه نخورده ام
حتی برای دیدن ات
چشم هایم لالایی خوانده اند
دورت بگردم
من
من دلم گرفته برایت
یک نفس
یک آه ....

 


بتول مبشری

 

تو را در لالایی های مادرم پرسه زده ام( بتول مبشری )

تو را در لالایی های مادرم پرسه زده ام
تو را در بابا نان دادِ مشق های کودکی
در حسرتی که همیشه تو چشمهای بزرگ و بیگناه خواهرم زری موج می زد
تو را با غول چراغ جادو آرزو کرده ام
بارها و بارها
که چشم هایم را ببندم و بگویم
بابا
که بیایی
خط کش از دست ناظم دبستان کودکی ام خانم وزیری بگیری
که جلوی چشم های مبهوت هم کلاسی های دبیرستان کیان بغلم کنی
که میان آینه شمعدان سفره ی عقدم به تو خیره شوم و بگویم با اجازه ی پدرو مادرم و بزرگترها .....بله
چقدر دستهای تو را تصور کرده باشم خوب است ؟
نگاهت را شعر کرده باشم
میان انشاهایم نان و سیب از دستت گرفته باشم ؟
به فوزیه و اکرم و مریم پز داه باشم که ماهرانه تار می زده ای
که می توانستی پوز عبدل پسر همسایه را چنان بزنی که دیگر به من و زری متلک نگوید
که می توانستی خواب هایم را مرتب کنی یک دل سیر به بدعنقی هایم بخندی اخم هایم را صاف کنی و مثل بابای مینو و مینا نگذاری اب به دلم گرم شود
بابا
چنان گفتن اش برایم تلخ و شیرین است که با تمام غریبانگی اش دوست دارم بارها و بارها صدایت بزنم
حتی اگر نشنوی
حتی اگر این بغض را از یک سالگی ام تا به امروز کنار یاکریم ها و زنبق های مزار متبرک ات واگویه کرده باشم
مزار همیشه جوان تو
بابا .....

 

 

بتول مبشری

 

گفتم که در پناهت آرام گیرم ای عشق(بتول مبشری )

گفتم که در پناهت آرام گیرم ای عشق
در سایه ی خیالت فرجام گیرم ای عشق

گفتم که در هوایت شیدا و مست گردم
گفتم از آبرویت من نام گیرم ای عشق

گفتم که از سر مهر راهم دهی به کویت
شاید از آن جفاکار من کام گیرم ای عشق

حالا که چون اسیری افتاده ام به دام ات
دانستم از دویدن سرسام گیرم ای عشق

نه همدلی نه مهری نه خلوت خیالی
باید رفیق راهی همگام گیرم ای عشق

بی همسفر پیاده در جاده های احساس
دیگر نخواهم از تو .....آرام گیرم ای عشق

 


بتول مبشری

 

شما فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ ( بتول مبشری )

شما
فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟
غول جادویی ؟ چیزی......
میخواهم چشم که باز میکنم
دور از این هیاهوی تکراری
کنار آرامشی از جنس دریا
حوالی آرامش سپیدارهای رها در باد
علف های تر را بو بکشم
و دامنم را پر کنم از بابونه های وحشی
میخواهم
باد همبازی گیسوانم باشد
و غول چراغ جادو
تمام ساعت های دنیا را
از کار بیندازد
حتی ساعت آمدن او را
دغدغه و دلشوره نمیخواهم
شما
فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ ......

 


بتول مبشری

ساعت باران است( بتول مبشری )

ساعت باران است
پشت این پنجره
باران به هیاهو سروپا می کوبد
شال ات اینجاست
کنارِ گل پاییزی این روسری آبی رنگ
بوی سیگار و کمی ادکلن ِسرد
در آن جا مانده
در صف خاطره هایی که نبردی به سفر
زن بارانی هم دوش تو
دیری ست که تنها مانده
من بیاد تو به باران قدمی خواهم زد
شعرکی خواهم گفت
تکه ای یاد به ایوان غزل خواهم برد
اندکی هم آغوش
و تو را پای سپیدار سرکوچه صدا خواهم زد
شاید از راه همان کافه ی دیروز
کمی برگردی
شاید از عطر گریزان ِ بنفشه
دل ات آشوب شود
تن به باران بدهی
ساعت فاصله را
روی ملاقات
کمی کوک کنی
دل به دریا بزنی
آمدن ات تازه شود
مرد باران زده
تردید نکن
وعده مان کافه ی صوفی
پشت آن میز کنار در ِچوبی بزرگ
راستی یادم رفت
چمدان
چتر
ویک مزرعه لبخند
بیا منتظرم
معجزه کن باران را ......

 


بتول مبشری

 

آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم( بتول مبشری )

آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم
پیمان و قراریست که بی آخر و فرجام بمیرم

شاید که مقدر شده چون قوی سپیدی
در دامن امواج بلا خسته و ناکام بمیرم

بگذار که این قصه به آخر برسد قصه ی اندوه
هرچند به لطف تو قرار است که گمنام بمیرم

ایکاش که امشب بدهی جام پیاپی ز شرابم
مخمور شوم از تو و از باده و از جام بمیرم

پاییز سر انجام به پرچین دلم آتش غم زد
باشد که دراین فصل به این موسم و هنگام بمیرم

دلگیرم از این عشق رهایم کن از این درد
آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم ....

 


بتول مبشری