خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

خبری از تو شنیدم انگار که شراب خورده باشم ( بتول مبشری )

 

خبری از تو شنیدم
انگار که شراب خورده باشم
انگار به شوق دیدن تو
می ناب خورده باشم
مستم
به عطر و بوی اتفاق های
بعد از این
لولم
به خیال خاطره های پس از این
تلخ یا شیرین
شنیده اند که گفته ای تو
راهی کوی منی
نسیم هم خبر داده که در آزوی منی
من امشب از شوق دیدن تو هزار شعر می گویم
برای خواب گنجشکها لای لای مهر میگویم
تو را به سالهای رفته قسم
نیایی که برگردی
نخواه دوباره از دل من بسازی
پریشان شبگردی
من و غزل چشم های تو امشب نمی خوابیم
ستاره و ماه و این شب تف زده
همه بی تابیم ...........

 

 

بتول مبشری

آمدی پر کشیدم بسوی در( بتول مبشری )

آمدی
پر کشیدم بسوی در
بوی باران
بوی اسپند خانه را پر کرد
بارانی ات بوی زنبق می دهد
در دستهایت یک جعبه بنفشه
برای باغچه کوچکمان
و یک سبد سیب
برای دل های کوچکمان
سیب آرامش
دستم می لرزد
نگاهم می لرزد
دلم چه کوبشی دیوانه وار
نگاهت تر
چشمانم خیس
رخت آویز چوبی گوشه اتاق
اما خالی ست
خالی از چتر و بارانی
دردناک است
انگار دوباره
دوباره خواب نما شده ام

 

 

بتول مبشری

افتاده ام دنبال یک زن توی احوال ام ( بتول مبشری )

 

افتاده ام دنبال یک زن توی احوال ام
یک کولی شوریده ی وامانده از حال ام

دیوانگی ها می کند خاتون بی طاقت
درگیر کرده شور طغیان با پرو بال ام

بوی بهار ِدربدر هم عاصی اش کرده
می ترسم از رسوایی این بی بی فال ام

میگیرم اش از روزهای آخر اسفند
از حس و حال شعرهای نارس و کال ام

آقا مهیا کن برایش شهری از آغوش
تحویل تو ....با سال نو (عیدی امسال ) ام ....

 


بتول مبشری

واگویه کردی دوستت دارم ( بتول مبشری )

واگویه کردی دوستت دارم
بهار شد
هزار کاکلی ِمست
از باغچه ی دلت
پر کشیدند
به باغ چشمانم
بگو
دوباره بگو
وقت اش رسیده
کاکلی ها
هزار هزار شوند

 

 

بتول مبشری

سایه ای در قفای تو می آید ( بتول مبشری )

 


سایه ای در قفای تو می آید
پا به پا ... پا به پای تو می آید

به عبور قدم های تو دل داده
خسته از بهانه های تو می آید

فصل های دل اش طی شده بی تو
در مسیر فصل های تو می آید

مانده از روزگار و مانده هم از تو
دربدر به خاطره های تو می آ ید

یک هوا یک دم از تو غافل نیست
بی صدا پی ِ صدای تو می آید

گاه باران که رهسپار خیابانی
بی نصیب چترهای تو می آید

این نفس بریده ِ بلا کشیده زنی ست
نیمه جانی ست از جفای تو ....می آید

 

 

بتول مبشری

دوباره بهانه بگیر مرا دوباره بیا که بی تابم( بتول مبشری )

 

دوباره بهانه بگیر مرا دوباره بیا که بی تابم
بیا بیا شبانه مرا ببر سمت بستر خواب ام

که گیرانده ام خیال نجیب تو را آتشی دلخواه
به تک تک دگمه های پیراهن لطیف شب تابم

به کی به کی قسم که باز عاشقت شده ام
که افتاده شور مست شدن ات به حال گرداب ام

بیا دوباره پلنگ شو که ماه ساکت ات بشوم
دوباره وسوسه کن به هم بریز عادات و آداب ام

گناه اولم تو بوده ای گناه آخرین ام نیز
جهنم آغوش تو باید که گرم کند حال سردابم

به کی به کی قسم که باز هوایی ات شده ام
درنگ نکن بلا گرفته کجایی نمی برد خواب ام

 

 


بتول مبشری

به تمام ساز های تو رقصیده ام ( بتول مبشری )

به تمام ساز های تو
رقصیده ام
دردت به جانم
این ساز آخر تو
این ساز رفتنت اما
پای دلم را شکسته
دیگر ساز نزن
دردت به جانم
این ساز آخر
سوز بدی دارد
دردهایت به جانم
نزن دیگر ساز نزن

 

 

بتول مبشری

دورت بگردم چرا تمام نمی شود( بتول مبشری )

 

دورت بگردم
چرا تمام نمی شود
مرز دست و آغوش تو
دورت بگردم
جغرافیای اندام تو را بلد شده ام
از خطوط دل نویس چشمانت
گذشته ام
شانه هایت را دل نوردیده ام
پیراهنت را نفس کشیده ام
گونه هایت را کشف کرده ام
تمام نمی شود
دور تو گشته ام
طواف کرده ام
شراب گیلاس لبانت عجب معرکه بود
آتش فشان تفتان حوالی شهر من کجا
حاره ی جزیره ی اتشفشانی پیکر تو کجا
دورت بگردم
من هنوز میان مرزهای عجیب قامت تو
سرگردانم
دورت بگردم
هنوز هم دور تو میگردم
تا کجا در این دوباره گشتن
تمام شوم
دورت بگردم
من همیشه هنوز
میان سرزمین بازوان مهربان تو
منتشــَــــــــــرم ....

 

 

بتول مبشری

من گرفتار تو بودم تو دچار دگری( بتول مبشری )

من گرفتار تو بودم تو دچار دگری
من همه مست تو اما تو خمار دگری

دفتر شعر دل من همه لبریز تو بود
سر سودای تو اما به گذار دگری

بسترم چون صدفی مانده ز مرواریدش
تو ولی مسخ به یک مهره ی مار دگری

فصل هایم همه با سردی پاییز گذشت
تو ولی در هوس و شور بهار دگری

هوس بوسه ی تو وسوسه ی جانم بود
لیک آغوش تو تن پوشه ی یار دگری

تو گذشتی ز من و خاطره هایم آسان
سوختی حادثه ها را به شرار دگری

آمدی باز پس از آن همه نیرنگ و فریب
که چه ؟بازی بدهی دل به قمار دگری

برو راهی شو دگر دست تو را خواند دلم
ببر این قصه ی ننگین به دیار دگری ..........

 

 

بتول مبشری

بگو آن غروب شنبه یادت هست ( بتول مبشری )

بگو آن غروب شنبه یادت هست ؟
کافه ی صوفی... خاطرات دل کوبش
بوی تند قهوه بود و عطر چای
لابلای نفس های گیج و آشوبش

تک به تک صندلی های چوبی بود
بوی سیگار و عطرهای سرگردان
گوشه ی دنج میز آخر کافه
دلخوشی های ساده ی آن دوران

مانده در قاب خاطرم آن روز
رنگ طوسی پیراهنت شالت
با خودم هی مدام میگفتم
خوش به حالت خوشا به احوالت

بوسه های تو بود و دست های من
تاپ تاپ بیقرار عاشقی خواهش
چترهامان گوشه ای کنار هم بودند
فصل پاییز بود و هوای آرامش

همصدا با نوای حزین خواننده
یادم آمد برایم به سوز میخواندی
لابلای پک های عمیق سیگارت
شعر غمگینی آن روز میخواندی

یاور همیشه مومن آن روز غوغا کرد
توی بغض شاعرانه ی صوفی
ای بسا سالها که شنیدم اش هرجا
یاد تو فصل عاشقانه ی صوفی....

 

 

بتول مبشری

 

آنقدر پیله ی آغوش ات می شوم ( بتول مبشری )

 

آنقدر
پیله ی آغوش ات می شوم
تا با تو
پروانه شوم

 

 

بتول مبشری

 

لب های تو یک مزرعه کوکنارـ رسیده( بتول مبشری )

 

لب های تو
یک مزرعه کوکنارـ رسیده
لب های من
خمار همیشگی ـ
طعم بوسه و خشخاش
به داد برس این معتاد ـ
همیشه دربدرـ
کشتزار مدام خیس لبانت را

 

 

بتول مبشری