خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

در چمدان سفر یک دل شوریده بود ( بتول مبشری )

در چمدان سفر یک دل شوریده بود
یک دل عصیان زده جور و جفا دیده بود

پای به ماندن نداشت شوق سفر نیز هم
در قفس اش می طپید تلخ و غم انگیز هم

عاشق و بیمار بود طفلک بی تاب من
نیمه شبان می گرفت از سر من خواب من

هی به هوای سفر مرغک دل می پرید
شوق به دریا زدن حال دل اش می خرید

راهی دریا شدم تا که به آب اش دهم
در کف امواج دور بستر خواب اش دهم

لیک به دریا زدن یک هوس خام بود
قصه ی موج و گریز قصه ی ناکام بود

وای که دریا خودش عاشق دلداده بود
خسته دل عاشقی تن به بلا داده بود

ساحل دریای من میل به آغوش داشت
دست و تن موج را بر سر و بر دوش داشت

دل نسپردم به آب تا نَبرد با خودش
زانکه به دریا نبود جز عطش ساحل اش

باز دل بی قرار ماند برای خودم
شور و شر انتظار ماند برای خودم

های دل کوچکم در قفس ات رام باش
ولوله برپا نکن ساکت و آرام باش

گرچه تمنای عشق بسته تو را دست و پا
سینه به دریا زدن نیست به جز یک خطا

 


بتول مبشری

 

 

دیدی که آمدم و هنوز در مسیر جاجرود ( بتول مبشری )

 

دیدی که آمدم
و هنوز در مسیر جاجرود
گیلاس ها
از شرم بوسه های باد زرد و سرخ می شدند
و هنوز کلاغ ها
خبرهای ما را به دور دست ها می بردند
زمان به وقت دلتنگی
اوایل خرداد بود
و هنوز در من
زنی از عطر نفس های تو
بوی پونه زارهای وحشی می گرفت
و هنوز بر سفره ی دلخوشی هایمان
نان تازه
کنار ماست های سفالی طعم عشق میداد
و هنوز گردوفروش های بین راهی
چشم هایشان را
با خنده
بر شیطنت لبان و دستهای ما می بستند
و هنوز لانه های پرنده ها
پر بود از تخم های تازه
و هنوز سرشانه های فروریخته ی من
کنار ستبر شانه های تو
مغرور مانده بودند
دیدی که آمدم
ساعت به وقت بغض
روی تقویم دلتنگی
دیگر نفس نکشید
دیدی که آمدم ؟

 


بتول مبشری

مادر برایم لالایی بفرست( بتول مبشری )

مادر
برایم لالایی بفرست
امشب از حیاط دلتنگی ام
هزار سینه سرخ بیقرار
بال به درو پنجره می کوبند
خواب شان کن
مادر
بیرون خانه بغض و توفان است
بیرون درخت سیب گریه می کند
بیرون خانه جادوگری نشسته تا خواب هایم را بدزدد
مادر سینه سرخ ها را به دشت سبز پیراهن ات دعوت کن
بگذار در شالیزار دامن ات آرام گیرند
به لهجه ی شیرین جنوبی ات لالایی بخوان
امشب قرص ها هم بیخواب اند
امشب ماه از دلتنگی های زنی
نت برمیدارد
امشب خدا هم خمیازه می کشد
آه مادر
خراب بشود این کوچه ها
خیابان ها
خراب بشود پل های پشت سر
لعنت به این همه بزرگ شدن
مادر کمی لالایی بفرست
امشب چنان کودکم که نگو...

 


بتول مبشری

شبها کنار بالش او شعر می خوانی( بتول مبشری )

شبها کنار بالش او شعر می خوانی
انگشت هایت لای موهایش پریشان است ؟

با پیله ی اندام او پروانه می رقصی
چشمان خواب آلوده ات لبریز توفان است ؟

شبها نفس هایت میان بازوان اوست
سرگرم عطری کهنه از باغات لیمویی ؟

گاهی به روی بسترش مستانه می لرزی
گاهی بگوش اش عاشقانه قصه میگویی ؟

شبها کنارش ساقی پیمانه پیمایی
مخمور چشمان خمارش می نویسی نوش؟

زانو به زانوی اش نشسته طرح می بافی
طرح شب وُ مستی وُجام وُ باده وُ آغوش؟

شبها که بی رحمانه با او گرم وُ درگیری
با طعم لبهای ات برایش فال می گیری

یک زن میان آبی پیراهن اش تنهاست
یک زن که اندوه شبش شب های تو رسواست

 


بتول مبشری

 

هزار سال هم که بگذرد تو آنجایی( بتول مبشری )

هزار سال هم که بگذرد
تو آنجایی
کنار دل جاجرود
و باد موهای مرا به هم می ریزد
و صدای آه از مسیر گیلاس های سرخ می آید
و آواز غریب گردوفروش ها
همراه بازمزمه ی آب
ارکستر ماندگار هزاره ی دوم است
وقتی که دستی به عمد
چراغی روشن کند
اتشی بگیراند
و حواس چشم های مان را پرت کند
به تعبیر خواب های همیشه سرد
و روزهایی که قرار بود نیایند
اما زود هم آمدند
روزهای مبادا ...
هزار سال هم که بگذرد
تو دوباره کفش هایم را به آب می اندازی
و دوباره دورترین درخت حوالی جاجرود بوسه های مان را
ثبت می کند
و دوباره تو دستپاچه از خنده های ریز فالی
هلوهای کال مان را به آب می ریزی
هزاره ی سوم
تویی
منم
فالی
جاجرود
و هنوز گیلاس های نارس شوق هماغوشی با باد را
نفس نفس می زنند ...

 


بتول مبشری

 

تو دور نرفته ای تو چون نفس با من( بتول مبشری )

 

تو دور نرفته ای
تو چون نفس با من
دوره می کنی
دلتنگی کسالت بار این غروب های تابستان را
هنوز عطر گندم زار شانه های فراخت
عصرهای تابستانم را
به قدم زدن در خاطرات هوایی می کند
هنوز از تو به تو می رسم
کافی ست نَمی باران به این اطلسی ها ببارد
کافی ست سیگاری بگیران ام
دستم به شیشه خالی ادکلن (کنزویی) بخورد
یا دستمالی بردارم
غبار از عکسی دو نفره بتکان ام
کافی ست یکی از پشت سر چشم هایم را بگیرد
تا من غرق سراب دست های تو بشوم
تو دور نرفته ای
کافی ست از دل خاطرات صدایی بخواند
چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان
تا من دل سیری اشک بنوشم ات
همین دیشب کنار دستت جاده های مه آلود رامسر را
دل نوردی می کردم
همین دیشب بود که با هم دونا سامررا زمزمه می کردیم
when i need you
وقتی که من به تو احتیاج دارم
و من حواس ات را از رانندگی
به لبخندهای دلبرانه ی خودم پرت میکردم
همین دیروز بود
که می گفتی
دست هایت مال من
چشم هایت مال من
لبخندهایت
بوسه هایت ....
تو دور نرفته ای چشمان قهوه ای سیر
تو کنار همین گردنبند مروارید
در من نفس می کشی
در من ...

 


بتول مبشری

اطلسی ها هم آواز می خوانند( بتول مبشری )

اطلسی ها هم آواز می خوانند
باور کنید من شنیده ام
میان لالایی های حریری مادرم
سال ها پیش
خیلی سال پیش
وقتی که مشق های ننوشته
دغدغه های بزرگ من بودند
و دفتر نقاشی دوستم فوزیه
حسرتی بزرگتر
وقتی که غصه ها هم قشنگ بودند
مثل ماه و ستاره و رودخانه ای
که برای خواهرم زری پر از آبی بود
مثل دلتنگی هایی از جنس مهتاب
که چرا من مبصر نشدم
چرا آب نبات مریم تمام نمی شود
چرا کفش های پروانه پاپیون دارند
چرا لبخند معلم ام خانم هرندی امروزکمرنگ بود
چرا خط کش ناظم مدرسه خانم وزیری نمی شکند
تا با عذرا و ماهرخ و پری دل سیر بخندیم
و شب ها با نوای لالایی اطلسی ها
شب ها ی سر به دامن گل گلی مادر گذاشتن
و پایان تمام دلگویه های کودکی
سفر به ماه
به شبنم
به بهار
سارا
دختر ک من
اطلسی ها هم آواز می خوانند
کاش تو هم شنیده باشی ...

 


بتول مبشری

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری( بتول مبشری )

 

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری

تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری

تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری

ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری

بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستی
در آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری

صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری

زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادم
ولی حالا چه ؟ دست باد و چشم انداز ناجوری

تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهم
تو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری

 


بتول مبشری

نه هوا پر از گرگ بود یک فوج سینه سرخ هراسناک( بتول مبشری )

گرگ و میش ؟
نه
هوا پر از گرگ بود
یک فوج سینه سرخ هراسناک
بر آسمان خانه ی من
افق یک دست خونین
پرواز در صف عبور پرنده ها ایستاده بود
صدای ضجه ی مادیانی که نمی زایید
و درد کلافه اش کرده بود
قاصدکی کنار گوشم گریه کرد خودم شنیدم
قاصدک لال گنگ
ترسیدم
توفان به درمی کوبید
سارها بر شاخه های کاج فلج
نگاهم را سالنامه دزدید
بیست و یکم تیر بود
روز شوم تقویم
روز ویرانی
مادیان هم مُرد
رزهای سیاه را از یاد نبریم
و دست های جوان
قبرهای تازه
کمر قاصدک شکست
یک چمدان گریه جمع کرده ام
شال سیاهم را آب کدامین رود بشوید
که آه نکشد
مندائیان مرا به صبر تطهیر کنید
به صبر
...


بتول مبشری

 

تو گوش کوچه های شهر ( بتول مبشری )

 

تو گوش کوچه های شهر
صداش آوای بارونه

کمی با بغض می رقصه
کمی با غصه میخونه

چرا اسمش شده حاجی
چرا فیروزه فامیل اش

کجا کی رد شد از مکه
خودش یا مردم ایل اش

حاجی یعنی به راهی مرد
نه یک دلتنگ آواره

حاجی یعنی که ارباب ات
هوای کارتو داره

حاجی نون داره تو سفره ش
حاجی حج رفته و سیره

نه چکه میکنه سقف اش
نه روحش درد می گیره

نگو حاجی فیروزی
کجا بردی که پیروزی

قماری بوده تو فال ات
تمام عمر می سوزی

بخون شاید که اربابت
درسته .... بز بز قندی

خرید شعراتو با حال ات
به سکه یا که لبخندی

از این پس اسمتو رد کن
به حاجی های حج رفته

عوض کن حاجی و فیروز
که اسم ات راهو کج رفته

برای لقمه ای لبخند
عمو نوروز بهتر نیست ؟

اگر چه روزت ام نو نیست
اگر چه درد تکراری ست ......


بتول مبشری

گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی( بتول مبشری )

 

گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی
از حس بی تاب دلت حسی که بود و داشتی

گاهی مرا فریاد کن شاید من اینجا بشنوم
یادی بکن از مرده ای که زنده می پنداشتی

آن دورها آن سال ها گفتی که مجنون منی
گفتی که از شوریدگی سر را به صحرا می زنی

لرزیده ام بی انتها از آن جنون ...آن ادعا
یادی کن از بیدی که در احساس لیلا کاشتی

گاهی شبی در خلوتی یادی کن از حال زنی
احساس کن بر پیکرش با بوسه آتش میزنی

هم بغض تخت و بسترت خود را به دریا وابده
دریای چشمان کسی که برکه اش انگاشتی

این روزها این فصل ها لیلای طوفانی شدم
از شهر دلگیرم ببین من هم بیابانی شدم

باران به باران میروم بی چتر پشت سایه ها
خواب قشنگی دیده ام یک مرد ...گریه ...آشتی

 

 

بتول مبشری

به من برگرد هنوز دستی به شعر دارم( بتول مبشری )

 

به من برگرد
هنوز دستی به شعر دارم
پایی به مهر
هنوز می توانم از عمق چشمهای تو یک برکه در بیاورم
و تا چشم به هم بزنی
شاه ماهی رقصان برکه ات بشوم
هنوز می توانم مثل دخترکان کولی پای برهنه کنم
با گیسوان آشفته
میان تمنای بازوانت دل سیر برقصم
هنوز می توانم بوسه هایم را در تو گرده افشانی کنم
چنان که باد هم حریف تکثیر بوسه هایمان نشود
به من برگرد
هنوز همانم
بیا تا ناتمام های مان را تمام کنیم
بیا ....

 


بتول مبشری