خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

این غزل نیست که شکل خفقانی دگر است ( بتول مبشری )

این غزل نیست که شکل خفقانی دگر است
گفتن از درد ولیکن به زبانی دگر است

فرض کن من هم از امروز تکیلا بزنم مست شوم
این تلو خوردن غمناک بیانی دگر است

هرچه ازدور شنیدم دهل و ساز بس است
شور شیدای دلم خوش به فغانی دگر است

تو که هستی که مرا بی سروپا میخواهی ؟
زن برای تو گناه و هیجانی دگر است

سر بکش باقی جامت برو تا شب نشده
که مهیای تو بی من تن و جانی دگر است

پس بده بوسه و آغوش مرا بعد برو
هتل خواب شما جای کسانی دگر است

دل من هر چه بکوبد که حریف تو شود
دل تو در پی لمس ضربانی دگر است

بی بی دل که پریشب ز قمار تو گذشت
بُر نخورده اگر افتاد نشانی دگر است ..

 


بتول مبشری

جا مانده ام کنارِ ِدل ِ اتاقی سرد جا مانده ام ( بتول مبشری )

جا مانده ام
کنارِ ِدل ِ اتاقی سرد
جا مانده ام
میان خاطره هایی تباه شده
کنجِ اتاق
تخت وُ بالشی خالی از هیجان
دیوارها مملو از عکس های قدیمیِ سیاه شده
یک گوشه ی میز
پخش و پلا شده کتاب های فروغ
با شعرهایی که یادواره ی حواس های خوب خداست
بالای سطر اول کتاب ِ چشم هایش بزرگ علوی
یک شعرعاشقانه برای چشم های من
با دست خط عزیزی
که بیرحمانه آشناست
آنجا کنار قاب ساعت دیواری
تصویر با شکوه زنی
میان بی کران آغوشی
یک زن شبیه آن روزهای منی که من بودم
لبخند دل ربای عاشقانه ای و ُدل نوشی
شال طوسی گردن او میان دست های من است
با عطر کهنه ای که میان اتاق گیرانده
پیراهن چهار خانه ی طوسی خوشرنگی
بر روی دسته ی چوبی صندلی اتاق جامانده
این شانه
این رژلب
این ریمل این سایه ی چشم
هم قصه با شبانه های دل من
نفس نفس زده اند
این شیشه ی خالی عطر( دیور )
این کاست الهه ی ناز
همراه با التهاب عاشقانه ی من
آتش فشانده اند
زبانه کشیده اند
رنگی به بیقراری من
اما به رنگ هوس زده اند
اینجا میان اتاق خاطره ها چه می کنم خدا امشب
باید رها شوم بروم
دوباره شراب
دوباره فراموشی
باید بنوشمُ بنوشم ُ
رها شوم از خود
تاوان جا ماندن از خاطره هاست
مستیُ مستی ُ
سکوت
خاموشی ....

 

بتول مبشری

 

 

این دست ها که تو را می خواهند ( بتول مبشری )

این دست ها که تو را می خواهند
این قلم که تو را می نویسد
این خاطره ها که اشک می شوند
این اشک ها که تمام نمی شوند
این گلدان رسوای گل شب بو
این سیگار کِنت بی معرفت که نمی سوزد
می سوزاند
این قرص خواب های لعنتی که خوابشان نمی برد
این قاب عکس که خیره مانده بر بی تابی من
این فنجان لب پریده ی قهوه
این پنجره که رد انگشت هایت
این گردن بند فیروزه که رد بوسه هایت
این آباژور قدیمی که سایه ی شانه هایت
چقدر همدست داری
که هر شب
هر شب
مرتکب می شوی
بی خوابی مرا .....

 


بتول مبشری

می روم با دردهایم بی محابا می روم ( بتول مبشری )

می روم با دردهایم بی محابا می روم
با تمام خاطراتم گیج و تنها می روم

می روم تا انتهای بی کسی های مدام
کوله ام را بسته ام امشب از اینجا می روم

باغ دلهای شما سنگی ست آدم های بد
های آدم ها من ازدست شماها می روم

نقش دل های شما رنگین کمان هفت رنگ
بوم رنگینی ست دلهاتان من اما می روم

دل شکستن دل بریدن شیوه ی قوم شماست
می گریزم من از این آداب رسوا می روم

ماهی ام اما دچار تُنگی از حسرت شدم
چون نهنگ خسته اینک سوی دریا می روم

زهر خوردم بی امان از جام احساس شما
بسترم آغوش و جانم تلخ حالا می روم

گرچه مُردادست سرما نیمه جانم کرده است
شال دلتنگی که کردم من مهیا می روم

دست هایم مال تو ای باد کولی پای مست
راهی ام کن خسته ام بغضم سراپا...می روم

 

 

بتول مبشری

نوستالژی ِروزهای گم شده در باد( بتول مبشری )

نوستالژی ِروزهای گم شده در باد
مابین یادهای هزارباره ی دلش
هوار می کشید
غمگین نشسته بود کنار خاطره های دیروزی
از حرص روزگار بدش گریه می کرد
سیگار می کشید
لبهای خاموشش تو گویی از زمانی دور
لبهای مردی را به بوسه جستجو می کرد
شاید کنار بستر ژولیده اش هر شب
اغوش دل کوبی
تن اش را زیرورو میکرد
انگشترِ آبی ِ فیروزه
میانِ سطر انگشتش
انگار با گریه مسیر دست هایی را قدم می زد
روزی دو دست محکم و سنگین مردانه
گرمای مردادی دستش را چه بی پروا
رقم می زد
چین های ریزی مانده زیر گردنش ایوای
جامانده ی نقش هوس هایی کنار آه های آرزومندی
حالا چه مانده
جز دو دست سردِ دل گیری
دستان بی روح گلوگیر گلوبندی
گاهی کنار پک زدن های عمیق ُ تلخ سیگارش
نقش نگاه سرکشی رندانه می آید
شاید عبور خاطرات خسته می گوید
مردی مدام اورا به بغضی تلخ می پاید
روزی همین نزدیک ها باید حروف سربی سنگی
بی حس فقط امضا کند
اوراق ترحیم زنی گمنام
پخش اش کنید در جای جای کوچه های شهر
نوستالژی
نه ......مرگ خاموش ِ
زنـــــــی نـــاکـــام .......

 


بتول مبشری

برو خوشبخت بمان برو خوشبخت بمیر ( بتول مبشری )

 

برو خوشبخت بمان برو خوشبخت بمیر
که مرا با تو نبود سهمی از یک تقدیر

مردِ ِمجنون به هوس تو مسافر بودی
پشت تنهایی من ورنه حاضر بودی

در نگاه تو نداشت عاشقی فرجامی
که به پندار تو ...زن ... بستری با جامی

به خیالات تو زن حق احساس نداشت
مست باید می بود ورنه الماس نداشت

سال ها نوش تو بود جامی از پیکر من
امشب این باده شکست جرعه ی آخر من

من ِ تنهاشده ی بی هیاهوی غریب
دیر فهمیدم از این حال سودای عجیب

برو ارزانی تو آن همه تن ..نه که زن
امشبی وقف تو وُ.... شب دیگر ..همه تن

بعد از این پشت نقاب ژست یک بره مگیر
لعنتی گرگ بمان ....لعنتی گرگ بمیر ....

 

 

بتول مبشری
سروده ای قدیمی
تقدیم به یکی از بانوان دوست و اشک های بیگناهش

و من چقدر دلم برایت تنگ شده است ( بتول مبشری )

و من چقدر دلم برایت تنگ شده است
برای رصد کردن چشم هایت
شب هایی که ستاره ها خواب بودند
و ماه
ماه نجیب
چشم هایش را بروی خلوت مان می بست
و من چقدر دلم برایت تنگ شده است
برای شمردن نفس هایت
وقتی که از عطر تنت
به کشتزاران گندم روانه می شدم
به بیجارهای پر برکت
به نارنجستان های آرامش
و من چقدر دلم برایت تنگ شده است
برای نشستن های مان کنار اطلسی های باغچه
و بوی ادکلن فِراری تو
که مخلوط با بوی سیگار کنت
نفس های عصر مان را آشوب می کرد
و من چه قدر
چه قدر
دلم برای دلت
تنگ شده است ...

 


بتول مبشری

نیامدی آنقدر نیامدی که خانه قدیمی شد( بتول مبشری )

 

نیامدی
آنقدر نیامدی
که خانه قدیمی شد
پرده ها کهنه شدند
عینک ریز بینی کنار دست نوشته هایم جا خوش کرد
بسته های رنگارنگ ِقرص خواب
رفیق مدام کشوی پاتختی ام شدند
این همه رُژلب و ریمل و لاک و پودر و کوفت و زهرمار
دیگر به چه دردم میخورند
وقتی که کاج همسایه مان
مهندس مظفری
آنقدر قد کشیده
که روزهای رفتن تو را به رخم بکشد
و من بارها به گنجشک های حیاط
گفته باشم
اگر هم برگردد
من که بوسیدن را از یاد برده ام ....

 


بتول مبشری

 

با دردهای دهان گشاده ی دنیا معاصرم ( بتول مبشری )

 

با دردهای دهان گشاده ی دنیا معاصرم
با کودکان بی خانمان و گرسنه و تنها معاصرم

با مادران نقره داغ شده با داغ های تلخ
با نوعروس های سیاه پوش در اینجا معاصرم

هم عصر زن های خیابان و افیون و حادثه ام
من با زنان به اصطلاح هرزه و رسوا !!!! معاصرم

با مردهای هزار دل هزار خانه هزاربار رختخواب
با تن فروشی که به مصرف و میزان بالا معاصرم

با فقر... اعتیاد... توهم... جنایت... جنون... خلاف
با عاقبت سرای سالمندی مادران و پدر ها معاصرم

با برج های سر به فلک کشیده و ُ دزدان نابکار
با خانه هایی برای خواب از جنس مقوا معاصرم

بوی لجن گرفت نوشته هایم تهوع گرفته ام
بالا بیاورم که لجـــــــن گرفته ام و ُ با لـــــــجن ها معاصرم

 


بتول مبشری

چگونه چشم های تو را شعر نکنم ( بتول مبشری )

چگونه چشم های تو را شعر نکنم
وقتی که واژگان غریب را هم
پناه می دهند به آرامش
چه برسد به دُرناهای بیتاب چشمان من ؟
چگونه شانه هایت را شعر نکنم
وقتی که شمعدانی ها را هم
به ضیافت آغوش می کشانند
چه برسد به سر کوچک من
در آن پهنای دلخواسته
چگونه کلامت را
لبخندت را
بوسه هایت را
زنگ صدایت را
صدای پای آمدنت را
شعر نکنم
وقتی که تو اینگونه حواس شعرهایم را
پرت کرده ای
باران که می نویسم
تویی که می باری
می نویسم برف
یاد تو عروس دلم را سپیدپوش میکند
فنجان قهوه ام را به یاد تو می نوشم
لیاس آبی ام را با یاد تو می پوشم
چگونه تو را
تمام تو را شعر نکنم ؟
وقتی تو
ابتدا و انتهای
همه ی حس هایم نشسته ای ؟
چگونه تو را شعر نکنم ؟

 


بتول مبشری

 

چگونه از تو رها شوم بسان جزیره ای متروک ( بتول مبشری )

چگونه از تو رها شوم
بسان جزیره ای متروک

میان آبهای آزاد مهر تو محصورم
تمام مرزهای تنم

به نوازش انگشت های تو
محدود شده اند ...


بتول مبشری

تو دور نرفته ای تو چون نفس با من ( بتول مبشری )

تو دور نرفته ای
تو چون نفس با من
دوره میکنی
دلتنگی بارانی این غروب های اردی بهشت را
هنوز عطر گندم زار شانه های فراخت
عصرهای جمعه ام را
به قدم زدن در خاطرات هوایی می کند
هنوز از تو به تو می رسم
کافی ست نَمی باران به این اطلسی ها ببارد
کافی ست سیگاری بگیران ام
دستم به شیشه خالی ادکلن (کنزویی) بخورد
یا دستمالی بردارم
غبار از عکسی دو نفره بتکان ام
کافی ست یکی از پشت سر چشم هایم را بگیرد
تا من غرق سراب دست های تو بشوم
تو دور نرفته ای
کافی ست از دل خاطرات صدایی بخواند
چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان
تا من دل سیری اشک بنوشم ات
همین دیشب کنار دستت جاده های مه آلود رامسر را
دل نوردی می کردم
همین دیشب بود که دونا سامر سیاه پوست می خواند
وقتی که من به تو احتیاج دارم
چشم هایم را می بندم
و من حواس ات را از رانندگی
به لبخندهای دلبرانه ی خودم پرت میکردم
همین دیروز بود
که میگفتی
دست هایت مال من
چشم هایت مال من
لبخندهایت
بوسه هایت ....
تو دور نرفته ای چشمان قهوه ای سیر
تو کنار همین گردنبند مروارید
در من نفس می کشی
جمعه ها بیشتر
بیشتر ....

 

بتول مبشری