خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

روسری زرد پاییز را بر سرم می کشم( بتول مبشری )

روسری زرد پاییز را بر سرم می کشم
می روم 
می روم تا محله ی قدیمی
راه مدرسه
قلعه دختر
شاهزاده محمد 
می رسم به ایستگاه اتوبوس
کوبش دیوانه وار قلبم
لرزش پاهایم
سرخ می شوم
انار می شوم
انگار ته مانده ی انگورهای شهریور 
یک جا در جانم شراب شده اند
کلاسورم
کتاب هایی که پخش زمین شده اند
نامه ای عاشقانه
و او که آنجا ایستاده
زیر باران
بارانی که امانم را بریده
اینهمه قلب صورتی تیرخورده
اینهمه نامه با برگهای قرمز و نارنجی
اینهمه خاطرات خیس
بادهای مهربان
بادهای مست پاییز
حالا 
حالا او کجاست
بی من چه می کند .....

 


بتول مبشری

تسلیم شهریور شانه های تو شدن ( بتول مبشری )

تسلیم شهریور شانه های تو شدن 
بهترین اتفاق بود
حالا که ماه مهر پیش روست
بگذار یک پرنده بشوم
و به گرمای آغوش تو کوچ کنم
پاییز که اینگونه از ما عبور کند
من تا نفس نفس زدن اردی بهشت
خواب های زرد و نارنجی خواهم دید....

 


بتول مبشری

پاییز رنگ هایش را به تو داد( بتول مبشری )

پاییز رنگ هایش را به تو داد
دلتنگی هایش قلب مرا بوسید
هزار رنگ با شکوه
پلک بزن
بگذار وقتی درناها ی جان مرا
به کوچ صلا میدهی
زرد و نارنجی های دلفریب نگاهت
بر خاکستری های سوخته ی قلب من بنشینند
بگذار برگ هایم را بادهای تو ببرد
من
من جز زنی عاشق هیچ نیستم
من پیش از اینکه تو را صدا بزنم
بارها به خودم تلنگر زده ام
بارها برهنگی ام را به رخ دستهایت کشیده ام
و اندوهی را که از موهایم شره میکرد
باران به باران
به سقف اتاق تو روانه کرده بودم
هزار رنگ دلفریب
چقدر فریب چشم های تو را خوردن پیامد داشت
اول توافقی امضا کردم 
و بعد ناودان ها برایم گریه کردند
بسکه پاییز ماندم
و روحم 
دوستت دارم ها را از دهان بادها قاپید
بی آنکه مال او باشند
حالا به هر پنجره ای سلام میکنم
دستی آن را به هم میکوبد
پاییز من
بیا رنگهای با شکوه تو را 
با بی رنگی های ساده ی من طاق بزنیم
من
من سردم است 
......

 


بتول مبشری

کجایی اینجا پاییز است و ابرها شتابی در( بتول مبشری )

کجایی 
اینجا پاییز است
و ابرها شتابی در باریدن ندارند
و ساعت دیواری
عقربه هایش را روی گذشته جا گذاشته
اینجا
هنوز یک رزصورتی گوشه ی باغچه هست 
که می خواهد ازمسیر دستهای تو 
به موهای من برسد
اینجا دلتنگی شانه های سرماست است
که هی فراخ تر می شود
و مرا تنگ تربه سینه اش می فشارد
آنقدر تنگ که نفسم می گیرد و تو را صدا میزنم
کجایی
عمر من به طوفان نوح قد نمیدهد
اما هنوز وقتی کسی از دورها زمزمه می کند 
بردی از یادم 
با یادت ...
می خواهم طوفانی به پا شود
و من تو را از هر کجا که هستی بردارم و با خودم ببرم
ببرم
آنقدر دور 
آنقدر دور که 
خدا را چه دیدی
شاید کنار یک دشت ارغوان
لنگر کشیدند
و با یک جفت پرنده
یا دو آهوی نوپا
فرمان رهایی مان را بدست مان دادند
آه که میشد
با تو میشد چه زندگی ها که نساخت
چه باران ها که ننوشید
با تو 
ای بانی اشک ها و هیجان های روزگاران من
کجایی ؟ .....

 


بتول مبشری

دست من اگر بود تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی( بتول مبشری )

دست من اگر بود
تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی
من این سوی شهراز دست نمی رفتم
دست من اگر بود
زمین آبادی داشتیم
خانه ی کوچکی
باغچه ی مملو ریحانی
اطلسی های خوش رنگی
اتاقی با پرده های آبی گلدار
و تخت دو نفره ای کنار پنجره 
رو به روی درخت سیب 
کنار قیل و قال گنجشک های عزیز
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
دست من اگر بود
حالا وسط آبان
رخت آویز چوبی گوشه ی اتاق
شاهد عشوه ریختن ژاکت سرمه ای من
در آغوش بارانی کرم رنگ تو بود
و تو قرص نمی خوردی
و من گریه نمی کردم
و تو فراموشی نمی گرفتی
و من به قاصدک ها حسادت نمی کردم
و دست های تو 
خرمالوهای زمین کوچکمان را توی سبد می چیدند
و چشم های من وقت و بی وقت
لبخند تورا تماشا می کردند
دست من اگر بود
حالا تو برای یک شب 
فقط یک شب خواب راحت
بطری پشت بطری عرق سگی بالا نمی انداختی
و من بی خوابی هایم را میان شعرهایم 
مرثیه نمی کردم
و اینهمه اگر و اما
به شب و روزهایم سنجاق نمی شد 
دست من اگر بود ...

 

بتول مبشری

ترکم کرده ای و من مثل خانه های متروکه( بتول مبشری )

ترکم کرده ای
و من مثل خانه های متروکه
خالی مانده ام
خالی
فرسوده
رو به ویرانی
سالهاست یک فوج کلاغ بدون هیاهو
درمن عزاداری می کنند
سیاهپوش
ویلان
ترکم کرده ای
و صدها زمستان از من عبور کرده 
زودتر از درخت ها پیر شده ام
بی آنکه جوانی کرده باشم
ترکم کرده ای
این روزها
ساعت شماطه داری در سرم
مدام زنگ می زند
و خاطره ها را بیدار می کند
روزهای بارانی
کوچه های خاکی خیس
دستی که دری را باز می کند
پایی که دری را می بندد
ترکم کرده ای
بی آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد
یا چترم
یا دستگیره درهای این خانه
هنوزدر فکر گلدان روی این میز
دستی
رز قرمزی
عطر لطیف گلایولی 
چرخ می زند
و دستی بر شیشه های بخارگرفته می نویسد
ای بی تو ماندن
حکایت ذره ذره مردن من
تو
تو ترکم کرده ای
......
بتول مبشری

 

کجا پناه گرفته ای پرنده ی پرهیاهوی گرمسیر( بتول مبشری )

کجا پناه گرفته ای
پرنده ی پرهیاهوی گرمسیر
کجا آشیان ساخته ای
وقتی از تمام مرزها
و برجک ها 
و جاده ها
گذشته ات به سمت تو شلیک می کند
و هیچ سرزمینی
درخت هایش چنان افرا نیستند
که باد و یادها را تاب بیاورند
و سرگردانی ات را
کجا ی کوچیدن ات 
زنی به شکل من ایستاده 
تا هر روز
از پشت شیشه های رنگی مات
با دوستت دارمی
صبح ات را بخیر کند
و هر شب 
با بوسه ای
خواب هایت را نقره بپوشاند

کجا یی پرنده 
و چه روزی به من خواهی گفت
بجزحدود امن دست های معطر من
کجا سرزمین آرامش بود
آنهمه شتاب پریدن را....

 


بتول مبشری

باز باران وّ خیال چک چک یاد تو در خاطر من( بتول مبشری )

باز باران وّ خیال
چک چک یاد تو در خاطر من
کوبش خاطره ها یی همه خیس
پشت این پنجره
باران به هیاهو سروپا می کوبد
شال ات اینجاست
کنارِ گّل پاییزی این روسری آبی رنگ
بوی سیگار وّ کمی ادکلن ِسرد
در آن جا مانده
پای دلتنگی چتری که نبردی به سفر
زن بارانی همدوش تو
دیری ست که تنها مانده
من بیاد تو به باران قدمی خواهم زد
شعرکی خواهم گفت
تکه ای یاد به ایوان غزل خواهم برد
و تو را پای سپیدار سرکوچه صدا خواهم کرد
شاید از عطر گریزان ِ صنوبر
دل ات آشوب شود
تن به باران بزنی
ساعت فاصله را روی ملاقات دلم
کوک کنی
آمدن ات تازه شود
بانی شورش من !
وعده مان نوبت باریدن ابر
کافه ی ماه نشان
پشت آن میز بلوط
که به تکرار مرا با تو تماشا می کرد
گوش کن
دفتری از شعر
کمی بوسه
ویک مزرعه لبخند
بیاورو بیا
منتظرم
خوب من 
معجزه کن باران را ......

 


بتول مبشری

کاشکی یکی از عصرهای آخرهمین اسفند( بتول مبشری )

کاشکی یکی از عصرهای آخرهمین اسفند
برگردی
خانه بوی گّل بگیرد
مادرم اسپند دود کند
زری چای بیدمشکی تازه دم کند
خاله ربابه کِل بکشد
عمو حسین کوچه را را چراغانی کند
ماه از چهار طرف خانه مان سرک بکشد
و من مبهوت این معجزه
گلهای صورتی پیراهنم را
به سمت نوازش دستهایت بکشانم
کاشکی برگردی

 

بتول مبشری

شب گرفته ست خیالت به فراخوان کسی ( بتول مبشری )

شب گرفته ست خیالت به فراخوان کسی
قاصدی رفته زتو تا گذر و خوان کسی

پّر و خالی بشود حس تو از بوی بهار
بنشینی به هوایی لب ایوان کسی

عطر محبوبه ی شب خانه خراب ات بکند
یادت افتد به شبی بوسه و دستان کسی

شاخه ی نسترن ّ و پچ پچ گنجشک حیاط
جیک جیکی که گذشته ز زمَستان کسی

شورش خاطره ها پای تو را سُست کند
رد شوی دمبدم از سمت خیابان کسی

شانه بر باد دهی تا که خیال ات ببرد
چشم تا باز کنی خلوت و دامان کسی

گُر بگیری و ُبسوزی وُ نفس تازه کنی
خیس وُ لبریز شوی ازنمِ باران کسی

جان مردادی ات آماده ی طغیان بشود
آتش شعر بریزی به زمستان کسی

هاااااای مغرور قدیمی به دل ام گوش بده
گریه دارد بشوی نقطه و پایان کسی

من همانم که تو را بی سروپا می مُردم
تو جنونی که گذشتی ز بیابان کسی

وای از این بوی بهار و ترن خاطره ها
زیر آوار ِ شکستن سر پیمان کسی ....


بتول مبشری

 

وقت آن است یکی حال مرا خوب کند ( بتول مبشری )

وقت آن است یکی حال مرا خوب کند
لشکری را که به من تاخته سرکوب کند

شور احساس بریزد به جنون سالگی ام
حالت ِ بی کسی ام را کمی آشوب کند

این منم آینه ی دق به تماشای خودم
بسکه زنگار کشیدم به سراپای خودم

پس زدم خاطره ها را که نفس تازه کنم
شدم آوار به سرتاسر دنیای خودم

همه ی شهر به من زخم دمادم زده اند
عمق یک برکه ی آفت زده را هم زده اند

شب من مثل شب فاجعه پر دلهره است
قرص ها خواب مرا یکسره بر هم زده اند

شانه کم نیست ولی شانه ی دلخواه کجاست
همه فانوس بدستند ولی ماه کجاست

شب به شب از دل هر کوچه کسی میگذرد
رهگذر هست ولی همسفر راه کجاست

های لوطی قدیمی خبرت نیست که نیست
شور و احساس صمیمی به سرت نیست که نیست

کاش از سمت گذرگاه دلم رد بشوی
شوق پرواز به احساس پَرَت نیست که نیست

لوطی زیر گذر حال دلم بد شده است
قوم چنگیز از اطراف دلم رد شده است

قُرُق فاصله را بشکن و از راه برس
برس از راه که این خسته مردد شده است

وقت آن است یکی حال مر ا خوب کند
لشکری را که به من تاخته مغلوب کند

شور احساس بریزد به جنون سالگی ام
حالت بی کسی ام را کمی اشوب کند


بتول مبشری

 

 

زل می زنم به آن زن توی آینه ( بتول مبشری )

 

زل می زنم
به آن زن توی آینه 
و شباهت ها دست و پای حواسم را می بندند
می خواهم بگویم آینه 
ای آینه
صدایی آه می کشد 
تنهاتر از تو ندیده ام
نبوده 
هرگز نیست 
و آنجا توی کمد
پیراهن سفید عروسی ام 
های های گریه می کند
بینوا عزای نارنج هایی را گرفته
که قرار بود اول شکوفه کنند
بعد تاج یک سر مغرور شوند
دوباره یادم به لک لک های حوالی سپیدرود کشید
وقتی که جفت هایشان را صدا می زدند
و من آن روز روی نیمکت هفتم پارک ساحلی نشسته بودم
انگار شنبه بود
وانگار باران بال های روسری ام را می بوسید
پنجره بسته است
و اتاق پراست از سارهایی 
که به آینه می خورند
و میان سردسیر دامنم سقوط می کنند
زل می زنم به زنی توی آینه
آینه 
ای آینه
یکی زیر گوشم نجوا می کند
رژ های قرمز کبودی لب ها را می پوشانند
سردی لبها را نه.....


بتول مبشری