خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

باید باشد جایی باید باشدکنار دل بیدها( بتول مبشری )

باید باشد
جایی باید باشد
کنار دل بیدها
میان مصیبت خوانی یاکریم ها
قبری مهجور باید باشد
غریب
دور
چنان متروک که از زیر زبانِ رازدار علف های وحشی هم
نتوان نام و نشانش را بیرون کشید
و از تمام نامش
نمانده جز سه حرف
حروف مدعی ریزش باران
سه حرف مکرر
ع
ش
ق
عشق
بیایید برویم
همگی برویم
به یاد گم شده های دل هایمان
دل سیر
یک دل سیر گریه کنیم .....

 


بتول مبشری

کودک که بودم سرِ بچگی هایم مدام مست بود( بتول مبشری )

 

کودک که بودم
سرِ بچگی هایم مدام مست بود
از عطر یاس هایِ سپید دامن چین دار مادرم
دیروز تا همیشه
تمام گل های عالم را به دشت پیراهنم کشیده ام
اما نگاه دخترم
مخمور و مست نیست
هر روز یک چکاوک راه گم کرده از نگاهش
به بغض می پَرد
تلو تلو خوران
به شیشه می خورد
یک جای کار لنگیده مادر
هیهات
من جای عطر لطیف یاس
به دخترم شراب اندوه خورانده ام ...

 

 

بتول مبشری

سلام عالیجناب فرصتی شد سلام کنم( بتول مبشری )

سلام عالیجناب فرصتی شد سلام کنم
به بارگاه شریف شما ادای احترام کنم

دوباره پناه بیاورم به آستان شانه های شما
دوباره دل شوریده رسوای خاص و عام کنم

کمی بوسه واجب شرعی ست اگر اجازه دهید
که چاشنی مستی تان با شراب و جام کنم

بریده ام از نام و آبرو عالیجناب می دانید ؟
مجال بدهید کمی هم خیال های خام کنم

دلم نوشت راهی شبانه های خلوت تان بشوم
دلم نوشت که خواب را به چشم شما حرام کنم

ببخشید سرزده مهمان خانه تان شده ام
خدا کند بشود شما را مهار و رام کنم

به ماه بگویید بساط شبانه را جور کند لطفا
نیت کرده ام که کار ناتمام مان تمام کنم

چقدر گذشته از هزارو یکشب ِسالهای دربدری
بیاد بیاورید مرا به بَربکشید که ختم کلام کنم

 


بتول مبشری

دست و دل بیدها می لرزد( بتول مبشری )

دست و دل بیدها می لرزد
قاصدک ها آواره مانده اند
گنجشک ها دچارِ زمستانی بی جفتی
بال بال می زنند
پرواز کبوترها مصلوب صلیب تنهایی ست
تو رفته ای
و حتی یک ماهی کولی زنده نمانده
تا از خزه های خشکیده لب جوی
دلجویی کند
تو رفته ای
ایوای تو رفته ای
و بعد از تو نشانی ها سردر گم اند
و بعد از تو دل ماه همیشه گیر است
و بعد از تو
کسی با کوچه و نارون خاطره نمی نویسد
و بعد از تو
کسی در سرمن شعر نمی شود در دلم لبخند
تو رفته ای
و دردها سرک کشیده اند
به گوشه گوشه ی قلب پاره پاره من
مسافر دلم
خیال تو را مومیایی کرده ام
تو را خیس زیر باران
تو را سیگار به دست گوشه ی کافه ی صوفی
تو را که انار دانه می کنی
تو را که گلهای روسری ام را می شماری
تو را که 
مثل یا کریم پارسالی
از گوشه ی بام ام 
پریده ای ....

 


بتول مبشری

 

کاش از پشت کوه آمده بودی( بتول مبشری )

کاش از پشت کوه آمده بودی
با جیب هایی مملو از آویشن کوهی
با لبخندی ماه نشان
کاش از پشت کوه آمده بودی
و خورشید چشمانت را
به عینک مارکدار (دی اند جی ) وام نمی دادی
و نفس هایت بجای بوی تند ودکا بوی بابونه و ریحان می داد
کاش از پشت کوه آمده بودی
برچسب کفشهایت گالش و باران بود
و آغوش ات بجای عطر گرانقیمت ( کنزو ) پر بود از عطر مریم گلی 
کاش از آن جا آمده بودی
از سمت کبوتران کوهی
از مسیر بیجارهای متبرک
شالیزارهای بخشنده
از جایی که بوسه یواشکی نیست
زرورق نیست
بوسه را هدیه می دهند
هدیه می گیرند
کاش از پشت کوه آمده بودی
بجای کیف دیپلمات زمخت ات
کوله ای ساده بر دوشت بود با پارچه های گل گلی سفید و صورتی
و شانه هایت بجای بوی تلخ توتون کاپیتان بلَک
بوی هیزم و چای بیدمشک می داد
کاش از پشت کوه آمده بودی
بی چتر
بی کلاه
با یک لا پیراهن
و یک بغل آغوش
پیش از آنکه در هیاهوی این شهر شلوغ لعنتی گم شوی
و پیش از اینکه صدای آن زن بی احساس
مدام به جای تو بگوید
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
نیست ...

 

 

بتول مبشری

بعد از تو سال به سال ( بتول مبشری )

بعد از تو سال به سال
ارغوان ها به گل می نشینند
بلبلان کوهی 
جفت هایشان را 
شعر سر می دهند
و گردن بند های فیروزه و مروارید
میان دستها و گردن ها
مهر می سُرانند
بعد از تو اما
یک مرغ بوتیمار که راه گم کرده 
حوالی خانه ی من 
لانه ساخته
بچه کرده
بهار که می شود
چشم به آسمان
مویه می کند
مویه می کند
هر بهار ...

 


بتول مبشری

به شانه ی جاده کشیدم ( بتول مبشری )

 

به شانه ی جاده کشیدم
بعد آن همه دست انداز که پاهایم را از رفتن انداختند
شاهراهها هم مهربان نبودند
پس به دریا زدم
تنهایی از من صخره ای سنگی ساخته بود
و من با گوش های ماهی ها
بال های تنهایی ام را
به ساحل می زدم
و باز برمی گشتم
آب های خلیج قهوه ای بود
وبندرگاه پر بود 
ازقایق هایی که قُرق آسیمگی کشتی ها را 
با شتاب پارو می شکستند
صیاد هایی دیدم
با چهره هایی به رنگ شکلات تلخ
پیشتر از آن
آواز ماهیگیرها مرا می گریاند
از دریا برگشته بودند
صدف هاشان خالی بود
یاد دلم افتادم
و خواب هایی که مرا زده بودند
مرواریدی در کار نبود
باران موسمی باریدن گرفت
آی باران ...

 


بتول مبشری

 

 

پاییز نام کوچک من است( بتول مبشری )

پاییز نام کوچک من است
وقتی که با تو از سلام به برگ ریزان می رسم
و آن درخت در من
سقوط می کند
درخت نازک احساس
حیف
بی نوا پرنده هایی که در من لانه ساخته بودند
پاییز همیشه منم
که تو را با خودم قدم می زنم
و از چال گونه هایت نوحه خوان می شوم
و خیال میکنم رنگ لبخندت بیادم مانده
و خیال می کنم بیادم مانده
رنگ لبخندت
من مثل مسکو سردم
چه زود به زمستان پرتاب شدم
تبعید...

 


بتول مبشری

با دیگران می بینمش حالم جنونی می شود( بتول مبشری )

با دیگران می بینمش حالم جنونی می شود
آهوی غمگین دلم یک ببر خونی می شود

از خشم ِ شب پر می شوم در هیبت سربازها
شعری پُر از خط خوردگی سرخورده از ایجازها

با دیگران می بینمش لوطی ِمستی می شوم
قداره می بندم به دل خنجر به دستی می شوم

سعدی نمی خوانم دگر چنگیز و تاتارم ببین
خون از سبیلم می چکد یعنی که خونخوارم ببین

با دیگران می بینمش لیلا شدن گم می شود
لکاته ای در شعر من رسوای مردم می شود

مریم نمی مانم دگر عذرا شدن دلچسب نیست
تنها نوردی می کنم مردی سوار اسب نیست

با دیگران می بینمش یک قیصریه آتشم
هم دستمال وُ روسری هم شهر آتش می کشم

لوطی و جاهل جملگی خلوت کنید این راسته
یک جانی طغیان زده از جان من برخواسته

شاید در این جنگ بلا مقتول ِاحساسی شود
شاید بمیرد زودتر قربانی خاصی شود

هرجا که جمعی پای دل گفتید از حال دلی
یاد آورید از گم شدن در قصه ی بی حاصلی

سر خط اخبارش کنید این مَرد مَرد او نبود
آواره ی عشقی شد و دق مرگ شد او حیف ...زود

 

بتول مبشری

 

 

یک پنجره یک فصل باران ( بتول مبشری )

 

یک پنجره
یک فصل باران
بغضی که گلوی ناودان تنهایی ام را
نشسته دریا می زاید
و من که گنجشک به گنجشک
نارون به نارون
در تو
در خودم
خاکسترانه
بزرگوار
به وسعت شبانه های دلتنگی
از اشک گذشته
خون گریه کرده ام
نگاه کن
آن شانه به سر ِ
بی سرو شانه
جان داده در باران
خود ِ
خود ِ
من بودم
چیزی جز گوشه ی باغچه ات
نمی خواهم
زیر ریزش خرمالوهای نُک زده حیاط خانه ات
فقط بقدر یک مشت از یک قبر
به من جا بده
انگار زمستان بساط نچیده
مُرده ام

 


بتول مبشری

 

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است( بتول مبشری )

 

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید

انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

هی پشت شیشه ضرب می گیرد به دلتنگی
انگشتهای خسته ام آهنگ سردی را

یک هنگ سرباز پیاده پای می کوبند
با ساز باران بر دلم آوار دردی را

یادم به تهران می کشد آن روزها با او
هی دوره گردی ... در هوای سرد بارانی

جا مانده از آن روزها تصویر جان داری
از یک سکانس کهنه در بغضی زمستانی

تجریش بود و جای پاهامان کنار هم
برسنگفرش شهر باران تند می بارید

من محو او بودم ز جانم شعر بر می خواست
او غرق من بود و مرا تنها مرا می دید

از دورها آوازه خوانی با صدای مست
می خواند تنهایم به باران آی لیلی جان

سوز صدایش زیر باران تا خدا می رفت
زنگ جنون بود آن صدا آهای لیلی جان

او بوسه هایش را کنار شانه ام می ریخت
من در پناه شانه های سنگی اش بودم

باران به باران زیر چترش عاشقی کردم
من بانی آرامش و دلتنگی اش بودم

از ما گذشت آن دل تکانی های بارانی
صد سال تنهایی نصیب روزگارم شد

باران که می بارد یکی با بغض می خواند
لیلی کجایی آی دلتنگی دچارم شد

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید

انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

 


بتول مبشری

 

خواهم رفت مثل گنجشکی( بتول مبشری )

 

خواهم رفت
مثل گنجشکی
که از این شاخه به آن شاخه می پرد
گلهای یخ که به غنچه بنشینند
شال و کلاه خواهم کرد
در من وسوسه ی تاکستانی ست که شراب نمی شود
در من هجوم شعرهای تکه تکه شده ای ست
که باد هوایی شان کرده 
رها شوند
در من حسرت آه های سرد خالی دیواری ست
که حالا سنگستانی ست برای خودش
در من کلاغ هایی که قرار نیست به خانه برسند
در من سکوت وهم ناک نیستانی که قرار ملاقات با آتش دارد
در تو خورشیدی که آفتابگردان نمی شناسد
در تو شب بویی که عطر فروش شده است
در تو مسافری با هزار بلیط
هزار مقصد
خواهم رفت
پیش از آنکه باران آوازهای دشتی بخواند
و جانم را خانه نشین کند
خواهم رفت
درست مثل همین گنجشک
کجای فصل های روبرو
شانه ی آرامشی خواهم یافت
منی که نفس بادهای موسمی در کوله دارم
خواهم رفت ...

 

 

بتول مبشری