به شانه ی جاده کشیدم
بعد آن همه دست انداز که پاهایم را از رفتن انداختند
شاهراهها هم مهربان نبودند
پس به دریا زدم
تنهایی از من صخره ای سنگی ساخته بود
و من با گوش های ماهی ها
بال های تنهایی ام را
به ساحل می زدم
و باز برمی گشتم
آب های خلیج قهوه ای بود
وبندرگاه پر بود
ازقایق هایی که قُرق آسیمگی کشتی ها را
با شتاب پارو می شکستند
صیاد هایی دیدم
با چهره هایی به رنگ شکلات تلخ
پیشتر از آن
آواز ماهیگیرها مرا می گریاند
از دریا برگشته بودند
صدف هاشان خالی بود
یاد دلم افتادم
و خواب هایی که مرا زده بودند
مرواریدی در کار نبود
باران موسمی باریدن گرفت
آی باران ...
بتول مبشری