خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

پیر شده ایم و یادمان نمی آید(بتول مبشری)

پیر شده ایم
و یادمان نمی آید
زمانی غروب های آخر شهریور
از انگورهای شیرین خانه ی همسایه خورده ایم
و چای قندپهلوی عصرمان را 
با طعم دوستی های دلگشا نوشیده ایم
و گاه دل سیر
دل سیر بی جهت خندیده ایم
حالا هفت پشت غریبه ایم
روی سبدهای انجیرمان را با برگ می پوشانیم
و درخت سیب مان را به داربست زنجیر می کنیم
نانمان را دزدانه قورت میدهیم
لال می مانیم
مبادا کسی خداحافظ مان را سلام بخواند
و در خانه ها مان را 
به هوای نیم لبخندی بزند
آن ها که دستهاشان بوی گندم و ریحان می داد
در خاک آرمیده اند
و ما 
ما پیرهای جوانی نکرده
بی کس
بی خواهر
بی برادر
میان گلهای مصنوعی و فرش و آباژورمان 
مدام به در و دیوار می خوریم
بی آنکه بفهمیم
حتی یا کریم ها 
دیرگاهیست از ایوان هایمان پریده اند
چه برسد به عشق
که روزی
دوای دردهایمان بود
دلم پیراهن گلدار مادرم را می خواهد
تار کهنه پدرم را
و این بوهای سرد بدجور احاطه ام کرده اند
باید همه مان به چیزی بیاوزیم
روسری حریر آبی ای
آلبوم عکس سیاه و سفیدی
عطر چادرتا خورده ای
کفش زمخت مردانه ای
قوری شاه عباسی بندزده ای 
صفحه ی خش دار گرامافونی
چیزی
وگرنه
زود
زود زود
دسته جمعی خواهیم مرد


بتول مبشری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.