خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

از من دوری دورِ دور (بتول مبشری)

از من دوری 
دورِ 
دور
آن قدردور که دیگرعطر اطلسی های باغچه ام هوایی ات نمی کند
با شعرهایم غریبه ای
باران که می گیرد کنارشانه هایم ندارمت
حتی خبر نداری که امسال چند تا لاله عباسی کاشته ام
قمری ها کجای ایوانم لانه ساخته اند
یا مثلا چند تار موی سپید لابلای موهایم خزیده 
بی شک حالا مدل سیگار کشیدن ات عوض شده
و شکل لبخندت 
طرز نگاهت 
شاید دیگر بارانی قهوه ای نمیپوشی
و ادوکلن سرد بوی دلخواهت نیست
شاید مدل پُک زدنت به سیگار هم عوض شده
و من از باور کردن همه ی این ها قلبم تیر میکشد
اما حقیقت چیز دیگری ست
اینکه تو را همین جا برای خودم قاب گرفته ام
میان هق هق نوشته هایم
کنار بالشم آینه ی اتاقم
حتی پای پرسه زدن های گاه و بیگاهم
و کلافه ام 
از بس به مرد جدیدی فکر میکنم
که لباسهای تو را می پوشد
شکل تو راه می رود
مانند تو می خندد
و دستهایش را وقتی که حرف میزند 
مثل خودت تند و تند تکان می دهد
راستی آنجا که هستی از باران خبری هست ؟
کوچه های بن بست 
خیابان های خیس
پچ پچ یاکریم ها
بوی قهوه ی ترک
تو را بیاد چیزی یا کسی نمی اندازد ؟
لطفا عکسی از آن که شکل تو شده برایم بفرست
اما بارانی قهوه ای ات را به او قرض بده
لبخندت را
چال گونه ی چپ ات را
و شال گردنی ی که من بسیار دوست می داشتم


..........

بتول مبشری

دلتنگیم و دستهامان صدا زدن دستهای یکدیگر را(بتول مبشری)

 

دلتنگیم
و دستهامان صدا زدن دستهای یکدیگر را
فراموش کرده اند
و لبهامان به جای دوستت دارم
در هوا آه می پاشند
ما دلتنگیم
اما هرگز از لب دیوار به تنهایی هم سرک نمی کشیم
حتی لاله عباسی هایمان را از هم قایم می کنیم
ومی گذاریم قاب عکسها خاطرات مان را حبس کنند
چقدر باید بگذرد
چقدر باید بگذرد
تا شیشه های اتاقمان عکس آدمهایی را که دوست داریم
بغل کنند
و عشق
به دادمان برسد
پیش از آن که گردبادها 
عاشقانه های زیبای مان را در خود بپیچند
وآنقدر دور ببرند
آنقدر دور ببرند
که دست مان به عطرشان هم نرسد
کاش باران نَمی بزند
از جایی
و بوی کاهگل خیس هوایی مان کند
به هوایی ....


بتول مبشری

 

باد دستم را نمی گیرد(بتول مبشری)

باد دستم را نمی گیرد
از آوارگی ام هراسان است
قاصدک ها بی اعتنا می گذرند
دلتنگی ام پریشان شان می کند
و ابرها انکار می کنند خویشاوندیشان را با من
منی را که
بارها و بارها آنها را زاییده ام
بی آنکه مادری ام را جایی ثبت کرده باشم
از خودم دور افتاده ام
از تو دورتر
و حس های دلتنگیم
میان یک صندوقچه ی پاندورا حبس اند
عکس ات با یک سنجاق خونین به سینه ام وصل است
شهریور که می رسد
جادوی کهنه ای هوایی ام می کند به تو
و قلبم خون چکان می شود
خون تپان
خون ریز

انگورها به شراب شدن می اندیشند
پیچک ها به درختی که شانه شان شود
مرغ های مهاجر به سفر
و من به تو
تو
تو که دلتنگم می کنی
و آوارگی ام را مهر و امضا کرده ای

صندوقچه ی جادویی یادهای تو که باز شود
بی شک ابرها شهادت خواهند داد
که من همه شان را روزی
آبستن بوده ام
و رود گنگ همیشه در من جاری بوده است
حتی پیش از تولد

از تو دور مانده ام
تویی که دوستت دارم و این زخمی ست
بی التیام
بی مرهم
کهنه
و مدام

راستی کلاغ ها را چه می شود
نامهربانان قاصدک صفت
مرا از تو بی خبر گذاشته اند
آنقدربیخبر
تا بمیرم
و
می میرم

بتول مبشری

 

نه مرزها مقصرند نه سیم های خاردار(بتول مبشری)

نه مرزها مقصرند
نه سیم های خاردار
نه تفنگ های سربازانی که معشوقه هاشان را 
پشت دیوارهای انتظار جا گذاشته اند
حتی گناه ازبادها هم نیست
که تو را به سرعت نور از من ربود ند
و مرغ های مهاجر را 
گُله به گُله با تو آشنا کردند
تا روزی کوچ 
برگردان ِ معنای 
تمام گفته ها و ناگفته ی تو بشود
بی شک گناه از پاهای من است 
که رفتنِ پیش از تو را تحریم کردند
و خزه های احساس
که مصلوب کردن را خوب بلد بودند
......

بتول مبشری

 

پیر شده ایم و یادمان نمی آید(بتول مبشری)

پیر شده ایم
و یادمان نمی آید
زمانی غروب های آخر شهریور
از انگورهای شیرین خانه ی همسایه خورده ایم
و چای قندپهلوی عصرمان را 
با طعم دوستی های دلگشا نوشیده ایم
و گاه دل سیر
دل سیر بی جهت خندیده ایم
حالا هفت پشت غریبه ایم
روی سبدهای انجیرمان را با برگ می پوشانیم
و درخت سیب مان را به داربست زنجیر می کنیم
نانمان را دزدانه قورت میدهیم
لال می مانیم
مبادا کسی خداحافظ مان را سلام بخواند
و در خانه ها مان را 
به هوای نیم لبخندی بزند
آن ها که دستهاشان بوی گندم و ریحان می داد
در خاک آرمیده اند
و ما 
ما پیرهای جوانی نکرده
بی کس
بی خواهر
بی برادر
میان گلهای مصنوعی و فرش و آباژورمان 
مدام به در و دیوار می خوریم
بی آنکه بفهمیم
حتی یا کریم ها 
دیرگاهیست از ایوان هایمان پریده اند
چه برسد به عشق
که روزی
دوای دردهایمان بود
دلم پیراهن گلدار مادرم را می خواهد
تار کهنه پدرم را
و این بوهای سرد بدجور احاطه ام کرده اند
باید همه مان به چیزی بیاوزیم
روسری حریر آبی ای
آلبوم عکس سیاه و سفیدی
عطر چادرتا خورده ای
کفش زمخت مردانه ای
قوری شاه عباسی بندزده ای 
صفحه ی خش دار گرامافونی
چیزی
وگرنه
زود
زود زود
دسته جمعی خواهیم مرد


بتول مبشری

از دیگران بریده از خویش خسته بودم(بتول مبشری)

از دیگران بریده از خویش خسته بودم
بودم ولی چه بودن در خود شکسته بودم

مصلوب درد بودم در جُلجتای اندوه
بغضی به سینه ام بود بغضی به هیبت کوه

مرغی دچار طوفان بی لانه مانده بودم
دریا به چشم من بود بی شانه مانده بودم

یخ بسته بود قلبم در سردسیر احساس
درگیر مانده بودم با آیه های وسواس

از من کشیده بودند تصویر یک تباهی
نقشی درون یک قاب با رنگ اشتباهی

افتاده بودم از پا یا رفته بودم از دست
فریاد می کشیدم آن دورها کسی هست ؟

تا آمدی تو از راه باید که می رسیدی
فریاد و هق هق ام را باید که می شنیدی

باید که می رسیدی تا بی نفس نمیرم
تا در هجوم اندوه بی همنفس نمیرم

تا آمدی از اعجاز از سمت آبی ماه
شُستی غم دلم را آن هم سر بزنگاه

گرمای دستهایت خورشید خانگی شد
کابوس ها پریدند خوابم شبانگی شد

حس های بیقرارم اهلی شدند و آرام
برگشتم از سیاهی از دشتهای بی نام

باران تو بودی و ابر نم نم به من رسیدی
نم نم به باغ جانم چتر چمن کشیدی

باید که می رسیدی تا من پرنده باشم
تا دست آخِرِ فال آسِ برنده باشم

در سایه سارِ مهرت از بی کسی بُریدم
پایان من تو بودی باید که می رسیدم


بتول مبشری

تو هم وقت پاییز با بی کسی (بتول مبشری)

بی کسی

تو هم وقت پاییز با بی کسی
کنار خیابان قدم می زنی

دلت را به اندوه وا می دهی
به اغوای باران قدم می زنی

به دنبال یک شانه ی مطمئن
نگاهت به هر گوشه پر می کشد

بریدی و سر رفته ای از خودت
خیالت تو را دورتر می کشد

نه چتری نه دستی و نه شانه ای
نه آغوش گرمی که راهت دهد

مسیرت پر از کافه و قهوه است
کجا خلوتی که پناهت دهد

دلت بغض حس های سرخورده را
به سرمای آبان نفس می کشد

تو می لرزی و در مسیرت کسی
به شکل خودت راه پس می کشد

تو هم مثل من در خم کوچه ها
رها می شوی در هوای خودت

بغل می کنی باد آواره را
قدم می زنی پابه پای خودت

غریبانه با ناودان های پیر
به رسم خودت گفتگو میکنی

ته برگریزان تنهایی ات
یکی را به غم جستجو می کنی

تو هم مثل من رد شو از کاج ها
غروب است و چشمی به راه تو نیست

پس پرده ها پشت سوسوی شهر 
کسی سایه اش هم پناه تو نیست

شبو نارون دسته دسته کلاغ
تو با حسرت گام های کسی

به باران بگو پا بکوبد به خاک
به باران بگو بیکسی بیکسی


بتول مبشری

 


 

بی کسی : شاعر بتول مبشری با اجرای مهران مقدم 

وقتی که پُردلتنگی چه فرقی می کند (بتول مبشری)

 

وقتی که پُردلتنگی
چه فرقی می کند 
روزهای میانی اردی بهشت باشد
یا فصل تب کردن نخل ها
گلنارها به انار شدن رسیده باشند
یا انجیرها دل احساس شان ترکیده باشد
راستی چه فرقی می کند
وقتی برای فراموش کردن چیزی یا کسی
در خودت آنقدرمچاله شوی
آنقدر مچاله شوی
که عطر و بوی صد بهار هم گرم و روشن ات نکند
این روزها می خواهم با گلهای قاصد درد دل کنم
شاید خلوتی سراغ داشته باشند
آغوش نیستانی
وسعت کاجستانی
دامنه ی متروک کوهی
و من
غیر از یک تابوت غرق بنفشه 
و شاخه پیچ امین الدوله ای
از همین حیاط پشت پنجره 
واقعا دیگر چه می خواهم
اتفاق که بیفتد
دستهای بلند باد 
اشک های پَرِ شال گردن مردی را
خواهند تکانید
بر سنگ مزاری
که دل تُرد علف ها ی وحشی را 
درهم فشرده است
سخت ....

بتول مبشری

مادرم درخت سیبی بود که از دامانش میوه ی کاج بر زمین افتاد(بتول مبشری)


مادرم درخت سیبی بود که از دامانش میوه ی کاج بر زمین افتاد
روزگاری با نگاهش دف می زد
با دستهایش ستاره می کاشت
با لبخندش ماه برمی داشت
و دامنش
دامنش بیجار متبرکی بود
که ابرها را به باریدن می خواند
کوه بود
و کوه نبود
دشت بود 
و دشت نبود
مسیح مقدسی بود
با اعجاز صبر
او دیوها را از پشت پلک هامان می راند
و گل های آهار را به خواب های کودکی مان می کشاند
و ما عطرهای تازه را از حدود پیراهنش می گرفتیم
عطرنان
عطر هل و دارچین
و بوی مست گلهای سرخ آتشین
که میان پیراهنش مزه مزه میکردیم
آغوشش گردنه ی حیرانی بود برای خودش
معبدی 
زیارتگاهی
باغستانی
زیتون سرایی
اواما درخت سیب کم اقبالی بود 
که از دامانش پنج میوه ی سخت کاج سُرخورد
مادرم 
مادرم امروز
پشت پنجره ی دلتنگی هایش
خیلی تنهاست
مادرم لالایی هایش را رو به باغچه 
واگویه میکند
رو به درخت تکیده ی کاج
مادرم ....

بتول مبشری

 

 

تقصیرتو نیست اگر این بادها ناشران اندوهند(بتول مبشری)

تقصیرتو نیست 
اگر این بادها ناشران اندوهند
و این همه دلتنگی 
از دهان نیمه باز بنفشه ها 
و از پشت پلک های بسته ی رزهای صورتی
فوران کرده اند
تقصیر تو نیست
اگر ابر آسمانم شده ای
و دست بلند یادها گرد نبود تو را 
گوشه گوشه ی این خانه پاشیده اند
ایکاش من زبان کلاغ ها را می فهمیدم
شاید روزی آخرین خیابان عبور تو را قار زده اند
و زبان گنجشک ها را
که شاید مسیر عبور تو را دیده اند
آنگاه که از بالای چنارهای کهنه جفت هاشان را صدا کرده اند
تحالا هم تقصیر تو نیست
اگر چلچله ها برمی گردند
یاکریم ها بچه می گذارند
شراب ها کهنه می شوند
قاصدک ها خبرها را دست چین میکنند
شکوفه های بادام ایوان خانه های قدیمی را میپوشانند
و عکس های تو
عکس های سیاه و سفید تو
قلب مرا آتش می زنند
و این هم تقصیر تو نیست
آخر دوباره بهار آمده
بهار ........

بتول مبشری

حوالی تو زنبق ها بهار را نفس نفس می زنند(بتول مبشری)

حوالی تو
زنبق ها بهار را نفس نفس می زنند
حوالی تو
ماه دیوانه می شود
کوچه به کوچه 
نقره می پاشد و نور میریزد
باد با دایره زنگی به خانه ها سرک می کشد
و سرخوشانه می رقصد
حوالی تو
نارنج ها همیشه غرق شکوفه
تاکستان ها همیشه مست
مست ها
همیشه غزلخوان
وغزل ها همیشه عاشق اند
حوالی تو
کبوترها 
به اطلسی ها دل می بازند
مادیان ها با علفزارهای ترد
عشقبازی می کنند
حوالی تو
مروارید
بنفشه
یاس
برکه
حوالی تو 
تاکستان های رنگ رنگ
قاصدک های خوش خبر
شالی های متبرک
دریاهای آبی
حوالی تو ستاره های روشن
باران های دو نفره
یاکریم های بازیگوش
آه بگذار
بگذار تا نفس تازه کنم
دوباره میگویم
چقدر حوالی تو بودن
برای من خوب است....

بتول مبشری

 

جا مانده ام کنارِ اتاقی که سرد و تاریک است(بتول مبشری)

 

جا مانده ام
کنارِ اتاقی که سرد و تاریک است
جا مانده ام
میان خاطره های گریخته و تباه شده
کنجِ اتاق
تختی بدون حس وُ بالشی خالی از هیجان
دیوارها دچارعکس های قدیمیِ سیاه شده
یک گوشه ی میز
پخش و پلا شده کتاب های فروغ
با شعرهایی که یادواره ی حواس های خوب خداست
بالای سطر اول کتاب ِ چشم هایش بزرگ علوی
یک شعرعاشقانه
با دست خط کسی
که بیرحمانه آشناست
آنجا کنار قاب کهنه ی ساعت دیواری
تصویر با شکوه زنی 
نشسته میان بی کرانِ آغوشی
یک زن شبیه آن روزهای منی که من بودم
لبخند دل ربای عاشقانه ای وُ نگاه دلنوشی
شال طوسی گردن او 
امشب میان دست های من است
با بوی عطر مبهمی که میان اتاق گیرانده
پیراهن چهار خانه ی قهوه ای خوشرنگی
بر روی دسته ی چوبی صندلی آنسوی اتاق جامانده
این شانه
این رُژلب
این ریمل 
این سایه چشم کبود
هم قصه با شبانه های من
با دلم 
نفس نفس زده اند
این شیشه ی خالی عطر( دیور )
این کاست الهه ی ناز 
همراه التهاب عاشقانه ی من
آتش فشانده 
زبانه کشیده اند
رنگی به بیقراری حس های خفته ی من
به دست هوس زده اند
اینجا میان اتاق خاطره ها خدا چه می کنم امشب
لبریزم ازبارش بی امان ابرهای بارانی
کو سایه ای که بلغزد به شانه ی خسته ی من
کو رد پای بازگشت کسی 
از سر پشیمانی
باید رها شوم بروم
به سمت خواب و شراب 
هی جام بگیرم از دست خدای فراموشی
آنقدر بنوشم که فاصله گیرم از همه چیز
تاوان درگیری با خاطره ها ی جان سوز است
ویرانی ُمستیُ سکوتُ
خاموشی ....

بتول مبشری