مادرم درخت سیبی بود که از دامانش میوه ی کاج بر زمین افتاد
روزگاری با نگاهش دف می زد
با دستهایش ستاره می کاشت
با لبخندش ماه برمی داشت
و دامنش
دامنش بیجار متبرکی بود
که ابرها را به باریدن می خواند
کوه بود
و کوه نبود
دشت بود
و دشت نبود
مسیح مقدسی بود
با اعجاز صبر
او دیوها را از پشت پلک هامان می راند
و گل های آهار را به خواب های کودکی مان می کشاند
و ما عطرهای تازه را از حدود پیراهنش می گرفتیم
عطرنان
عطر هل و دارچین
و بوی مست گلهای سرخ آتشین
که میان پیراهنش مزه مزه میکردیم
آغوشش گردنه ی حیرانی بود برای خودش
معبدی
زیارتگاهی
باغستانی
زیتون سرایی
اواما درخت سیب کم اقبالی بود
که از دامانش پنج میوه ی سخت کاج سُرخورد
مادرم
مادرم امروز
پشت پنجره ی دلتنگی هایش
خیلی تنهاست
مادرم لالایی هایش را رو به باغچه
واگویه میکند
رو به درخت تکیده ی کاج
مادرم ....
بتول مبشری