-
از من دوری دورِ دور (بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 14:01
از من دوری دورِ دور آن قدردور که دیگرعطر اطلسی های باغچه ام هوایی ات نمی کند با شعرهایم غریبه ای باران که می گیرد کنارشانه هایم ندارمت حتی خبر نداری که امسال چند تا لاله عباسی کاشته ام قمری ها کجای ایوانم لانه ساخته اند یا مثلا چند تار موی سپید لابلای موهایم خزیده بی شک حالا مدل سیگار کشیدن ات عوض شده و شکل لبخندت طرز...
-
دلتنگیم و دستهامان صدا زدن دستهای یکدیگر را(بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 13:57
دلتنگیم و دستهامان صدا زدن دستهای یکدیگر را فراموش کرده اند و لبهامان به جای دوستت دارم در هوا آه می پاشند ما دلتنگیم اما هرگز از لب دیوار به تنهایی هم سرک نمی کشیم حتی لاله عباسی هایمان را از هم قایم می کنیم ومی گذاریم قاب عکسها خاطرات مان را حبس کنند چقدر باید بگذرد چقدر باید بگذرد تا شیشه های اتاقمان عکس آدمهایی را...
-
باد دستم را نمی گیرد(بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 13:48
باد دستم را نمی گیرد از آوارگی ام هراسان است قاصدک ها بی اعتنا می گذرند دلتنگی ام پریشان شان می کند و ابرها انکار می کنند خویشاوندیشان را با من منی را که بارها و بارها آنها را زاییده ام بی آنکه مادری ام را جایی ثبت کرده باشم از خودم دور افتاده ام از تو دورتر و حس های دلتنگیم میان یک صندوقچه ی پاندورا حبس اند عکس ات با...
-
نه مرزها مقصرند نه سیم های خاردار(بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 13:47
نه مرزها مقصرند نه سیم های خاردار نه تفنگ های سربازانی که معشوقه هاشان را پشت دیوارهای انتظار جا گذاشته اند حتی گناه ازبادها هم نیست که تو را به سرعت نور از من ربود ند و مرغ های مهاجر را گُله به گُله با تو آشنا کردند تا روزی کوچ برگردان ِ معنای تمام گفته ها و ناگفته ی تو بشود بی شک گناه از پاهای من است که رفتنِ پیش از...
-
پیر شده ایم و یادمان نمی آید(بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 13:44
پیر شده ایم و یادمان نمی آید زمانی غروب های آخر شهریور از انگورهای شیرین خانه ی همسایه خورده ایم و چای قندپهلوی عصرمان را با طعم دوستی های دلگشا نوشیده ایم و گاه دل سیر دل سیر بی جهت خندیده ایم حالا هفت پشت غریبه ایم روی سبدهای انجیرمان را با برگ می پوشانیم و درخت سیب مان را به داربست زنجیر می کنیم نانمان را دزدانه...
-
از دیگران بریده از خویش خسته بودم(بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 13:42
از دیگران بریده از خویش خسته بودم بودم ولی چه بودن در خود شکسته بودم مصلوب درد بودم در جُلجتای اندوه بغضی به سینه ام بود بغضی به هیبت کوه مرغی دچار طوفان بی لانه مانده بودم دریا به چشم من بود بی شانه مانده بودم یخ بسته بود قلبم در سردسیر احساس درگیر مانده بودم با آیه های وسواس از من کشیده بودند تصویر یک تباهی نقشی...
-
تو هم وقت پاییز با بی کسی (بتول مبشری)
یکشنبه 20 آبان 1397 13:26
بی کسی تو هم وقت پاییز با بی کسی کنار خیابان قدم می زنی دلت را به اندوه وا می دهی به اغوای باران قدم می زنی به دنبال یک شانه ی مطمئن نگاهت به هر گوشه پر می کشد بریدی و سر رفته ای از خودت خیالت تو را دورتر می کشد نه چتری نه دستی و نه شانه ای نه آغوش گرمی که راهت دهد مسیرت پر از کافه و قهوه است کجا خلوتی که پناهت دهد...
-
وقتی که پُردلتنگی چه فرقی می کند (بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 21:14
وقتی که پُردلتنگی چه فرقی می کند روزهای میانی اردی بهشت باشد یا فصل تب کردن نخل ها گلنارها به انار شدن رسیده باشند یا انجیرها دل احساس شان ترکیده باشد راستی چه فرقی می کند وقتی برای فراموش کردن چیزی یا کسی در خودت آنقدرمچاله شوی آنقدر مچاله شوی که عطر و بوی صد بهار هم گرم و روشن ات نکند این روزها می خواهم با گلهای...
-
مادرم درخت سیبی بود که از دامانش میوه ی کاج بر زمین افتاد(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 21:12
مادرم درخت سیبی بود که از دامانش میوه ی کاج بر زمین افتاد روزگاری با نگاهش دف می زد با دستهایش ستاره می کاشت با لبخندش ماه برمی داشت و دامنش دامنش بیجار متبرکی بود که ابرها را به باریدن می خواند کوه بود و کوه نبود دشت بود و دشت نبود مسیح مقدسی بود با اعجاز صبر او دیوها را از پشت پلک هامان می راند و گل های آهار را به...
-
تقصیرتو نیست اگر این بادها ناشران اندوهند(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 21:11
تقصیرتو نیست اگر این بادها ناشران اندوهند و این همه دلتنگی از دهان نیمه باز بنفشه ها و از پشت پلک های بسته ی رزهای صورتی فوران کرده اند تقصیر تو نیست اگر ابر آسمانم شده ای و دست بلند یادها گرد نبود تو را گوشه گوشه ی این خانه پاشیده اند ایکاش من زبان کلاغ ها را می فهمیدم شاید روزی آخرین خیابان عبور تو را قار زده اند و...
-
حوالی تو زنبق ها بهار را نفس نفس می زنند(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:56
حوالی تو زنبق ها بهار را نفس نفس می زنند حوالی تو ماه دیوانه می شود کوچه به کوچه نقره می پاشد و نور میریزد باد با دایره زنگی به خانه ها سرک می کشد و سرخوشانه می رقصد حوالی تو نارنج ها همیشه غرق شکوفه تاکستان ها همیشه مست مست ها همیشه غزلخوان وغزل ها همیشه عاشق اند حوالی تو کبوترها به اطلسی ها دل می بازند مادیان ها با...
-
جا مانده ام کنارِ اتاقی که سرد و تاریک است(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:54
جا مانده ام کنارِ اتاقی که سرد و تاریک است جا مانده ام میان خاطره های گریخته و تباه شده کنجِ اتاق تختی بدون حس وُ بالشی خالی از هیجان دیوارها دچارعکس های قدیمیِ سیاه شده یک گوشه ی میز پخش و پلا شده کتاب های فروغ با شعرهایی که یادواره ی حواس های خوب خداست بالای سطر اول کتاب ِ چشم هایش بزرگ علوی یک شعرعاشقانه با دست خط...
-
دوباره آیا خواهم ات دید؟ کجا چگونه کی ؟(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:50
دوباره آیا خواهم ات دید؟ کجا چگونه کی ؟ پای کدام سپیدار به وقت بارش کدام ابر میان نجابت کدامین کوچه ی بن بست پشت دلهره ی کدام پنجره دوباره آیا خواهم ات بوسید؟ زیر درخت انجیری روی صندلی چوبی کافه ای درپناه چترخیسی کنار خیابان میان تاریکی وسوسه ناک سینمایی دوباره آیا خواهم ات دید؟ افسوس کرمان تا تو فاصله ی خداست با آدم...
-
ما پرنده های مادرم بودیم(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:48
ما پرنده های مادرم بودیم لا به لای موج های دامن اش خوشترین خواب ها را دیدیم ازوسعت مهربان آغوش اش سیب چیدیم بنفشه بوییدیم باران نوشیدیم بادبادک هوا کردیم گل دسته کردیم دنبال قاصدک دویدیم تا خواب هایمان سبک و تُرد و متبرک شد ما پنج پرنده بودیم سرخ زرد قهوه ای حتی سیاه و من که آبی ترین شان بودم همه پریدیم بوی سیب...
-
مفهوم این دلتنگی بی های وهویم چیست دق کردم(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:47
مفهوم این دلتنگی بی های وهویم چیست دق کردم حسی بجز یک بغض دائم در گلویم نیست دق کردم گم کرده ام حتی نشانی خودم را توی آیینه غیر از زنی سرخورده چیزی روبرویم نیست دق کردم ........................ دق کرده ام یعنی که می میرم به استمرار یعنی که ماندم بین حصرِ سایه با دیوار دق کرده ام یعنی هوای خانه ام ابری ست تنهایی ام خط...
-
امروز هم یاد تو با یک عکس بر دیوار(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:45
امروز هم یاد تو با یک عکس بر دیوار فنجان تلخی قهوه با یک پاکت سیگار می نوشم ازاندوه چشمان تو دردی را پُک می زنم ته مانده ی سیگار زردی را دلتنگی ات را از نگاه عکس می خوانم بیش از تو از هر آنچه بود و رفت حیرانم بعد از تو هر شب در اتاقی سرد خوابیدم بعد از تو هر شب با هجوم درد خوابیدم بعد از تو هر شب غرق تنهایی بی آغوش در...
-
تو را بیاد می آورم میان نفس های پاییز(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:43
تو را بیاد می آورم میان نفس های پاییز کنار گلهای داوودی به غنچه نشسته وقتی که گوشه ی پرده بدون حس دستی تکان می خورد یا وقتی که باد باد محزون آرام آرام از کوچه می گذرد تو را بیاد می آورم وقتی که شعری ذهنم را بارانی می کند یا صدای ویولونی گذشته ها یم را خیس و تازه می کند تو را بیاد می آورم و پاییز اتفاقی ست که برگهای...
-
خدای برگ ریز خدای پاییز(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:42
خدای برگ ریز خدای پاییز جای من خالی ست جای من روی نیمکت سوم کنار پنجره جای من میان نقاشی های کودکی ام جای من کنار سارا و کوکب خالی ست کنار تخته ی سیاه و گچ میان حیاط آب پاشیده ی مدرسه خدای مهر ماه خدای مدرسه من از هیاهوی این خیابان و این کلاغ ها خسته ام جای من کنار دستهای کشیده و تیره ی مادربزرگم است وقتی که نقل و...
-
روزی دوباره از مسیر آسیاب های بادی خواهی گذشت(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:40
روزی دوباره از مسیر آسیاب های بادی خواهی گذشت از مسیر زیتون ها و لک لک ها سارها و درناها ازمسیر باران های ممتد و دیوانه وار و پرواز بی راه گُله گُله مرغ هایی که نامشان را نمیدانی شاید آنروز پاییز بغلت کند یا برایت برقصد یا دست بر شانه ات بزند و دگمه ی بالای پیراهنت را باز کند بی شک برگ های زرد را از شانه هایت خواهد...
-
با دیگران می بینمت حالم جنونی می شود(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:38
با دیگران می بینمت حالم جنونی می شود آهوی آرام دلم چون ببر خونی می شود از خشم ِ شب پر می شوم در هیبت سربازها شعری پُر از خط خوردگی سرخورده از ایجازها با دیگران می بینم ات شبگرد ِمستی می شوم قداره می بندم به دل خنجر به دستی می شوم سعدی نمی خوانم دگر چنگیز و تاتارم ببین خون از سبیلم می چکد یعنی که خونخوارم ببین با...
-
اتاقم مملو پرنده است(بتول مبشری)
جمعه 14 اردیبهشت 1397 20:36
اتاقم مملو پرنده است پرنده های مَست به سمت تو می آیند پرنده های زخمی از سمت تو برمی گردند و آنکه بر شانه ی چپم نشسته چنان آواره مانده که به کوچ فکر می کند پاییز هم دامنش پر از پرنده است برویم ..... بتول مبشری
-
این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند(بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:14
این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند پشت پنجره ام باران می گیرد سیب ها رسیده می شوند سبزه قباها خبر مستی ام را به تاکستان می برند ارغوان می شوم باد را بغل میکنم دیوانه وار می رقصم بوی گلاب های لاله زارسینه ام را پر می کند کودک می شوم سرم را به نارستان دامنش می سپارم تازه می شوم سبز زرد نارنجی مثل نه سالگی ام رنگ به...
-
من می توانم می توانم برای تو شعری ننویسم (بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:12
من می توانم می توانم برای تو شعری ننویسم دوست داشتنت را فریاد نزنم سمت اطلسی ها که می روم آه نکشم با حسرت رد پرواز فاخته ها را تا مسیر انتظار جفت هاشان دنبال نکنم نخوابم آنقدر نخوابم که خواب تو را نبینم می توانم رمان هایم را توی کمد حبس کنم عکس هایت را دورترین جای خانه قایم کنم یا وقتی بنان با اندوه الهه ی نازش را می...
-
مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم(بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:10
مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم دنبال احساسم قدم می زد تا گرمی پیراهن اش باشم وقتی که باران شهر را می شست چتر لطیف شانه هایم بود حال دلم را خوب می فهمید هم لهجه با لحن صدایم بود دریای مغرور خروشم بود من موج سخت و سرکشش بودم طوفان که می کوبید جانش را من ساحل آرامشش بودم مردی که روزی با نفس هایم تا دشت...
-
وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم (بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:09
وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم یک سایه مانده از تمامِ من رفتی برو من هم نمی مانم تو طنز تلخِ روزگار من خط سیاه دفترم بودی آتش زدی ققنوس ِ قلبم را حتی خودت خاکسترم بودی می خواستم در امتداد ِ شب ماه سفید روشنم باشی سرمای جانم را بپوشانی همدست با پیراهنم باشی می خواستم در بازی احساس بی بی ِتقدیر کسی باشم...
-
نیامدی آنقدر نیامدی که کلاغ ها(بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:07
نیامدی آنقدر نیامدی که کلاغ ها در بی خبری دق کردند باران رد دپایت را از ایوان شست قّمری ها لانه هایشان را به باد دادند و دیگر پیچکی از شانه ی دیوار خانه مان سر به حیاط همسایه نکشید نیامدی آنقدر نیامدی که صندلی چوبی ام رو به پنجره مّرد بس که تورا کنار آن گل کاغذی بنفش خیال کرد و گریست نیامدی آنقدر نیامدی که همه با هم...
-
یاد و خاطره های ایستگاه اتوبوس بخیر(بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:05
یاد و خاطره های ایستگاه اتوبوس بخیر یاد های نوجوانی و شور و بی تابی صبح تا صبح نگاه زیرچشمی و لبخند شب به شب خیال دو چشم با جنون و بیخوابی فوزیه ! همکلاس و همدل روزگار قشنگ من کجا مانده ام امروز تو کجا ؟ یاد خنده های نقلی مان بخیر بادا دوست یاد شوریدگی روزهای سر به هوا تو کجایی علی ! عشق اول من؟ عشق ِمعصوم سالهای بلوغ...
-
نه ردی بارانی نه تصویری به باران ها(بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:03
نه ردی بارانی نه تصویری به باران ها سرها فرو افتاده درچاک گریبان ها کو سهم سارا از هوا و بوسه و لبخند رخت عزا شد قسمتش از حال دوران ها از سفره ی دارا پریده بوی گندم زار دارایی اش سَرجمع شد شلاق وُ زندان ها تا سینه سرخان داغ بر پروازشان جاریست سخت است کوچیدن از احساس زمستان ها یاد ش بخیر سرمشق های آب بابا نان اخبار...
-
ترکم کرده ای و من خالی مانده ام(بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 18:01
ترکم کرده ای و من خالی مانده ام مثل خانه های متروکه فرسوده رو به ویرانی و سالهاست یک فوج کلاغ بدون هیاهو درمن عزاداری می کنند سیاهپوش ویلان ترکم کرده ای و صدها زمستان از من عبور کرده زودتر از درخت ها پیر شده ام بی آنکه جوانی کرده باشم ترکم کرده ای این روزها ساعت شماطه داری در سرم مدام زنگ می زند و خاطره ها را بیدار می...
-
این سرنوشت ِ من نبود دست نوشتِ تو بود (بتول مبشری)
دوشنبه 22 خرداد 1396 17:59
این سرنوشت ِ من نبود دست نوشتِ تو بود بر فصل های خاکستری عمرمن روزگار من به من بگو بگوچگونه زندگی کنم وقتی دست ِ خواب هایم را بسته ای و در بیداری هایم مدام قدم می زنی قلم که برمی دارم همیشه همه چیز تو می شود تو می شوی همه چیز آنکه مرا نوشت تکانید ورق زد تو بودی حالا دیگر تُک زدن گنجشک ها بر خرمالوهای درخت همسایه هم تو...