خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

دلم برای دلت تنگ میشود گاهی(بتول مبشری)



کفتر چاهی

*

دلم برای دلت

تنگ میشود گاهی

اگرچه

دیگر این دل تنگ را نمیخواهی

چگونه بود

که راویان قصه میگفتند

به چاه خودش 

همیشه عازم است 

کفتر چاهی


بتول مبشری

http://www.shereno.com/30441/30663/244847.html


دامنم بوی سیب میدهد ..... آدم!!!( بتول مبشری)


وسوسه ی

*

دامنم بوی سیب میدهد ..... آدم!!!
بیا برویم از این بهشت وسوسه گر
مرا چکار با سیب چیدن
یا که سیب دزدیدن
هنوز تو آدمی و بد نشدی
برای حوای دلت
هنوز معجزه ای
تو راچکار به وسوسه
یا که لبهای شیطانی
تو را چه به آغوش های پیدا و پنهانی
تو را چه به هر روز به آستان یکی بودن
به بستر این و آن پناه بردن
مدام دل پیمودن
به آتش هوس
سر به حواهای بیشمار زدن
برای فریب هر حوا
دوباره دست به ابتکار زدن
مرا چه به گریه چه به در خودم ترک خوردن
مرا چکار به از دست جورتو
روزی هزار بار دل مردن
هنوز سیب بوی دامن عطرناک من است
هنوز دل حوای تو شبیه به حواس های زن است
بیا برویم از این بهشت توخالی
بیا و آدم بمان
نه یک مترسک نگهبان پوشالی
هنوز تو آدمی و بد نشدی
بهشت را
و مرا
دور زدن
هنوز بلد نشدی .....

 


بتول مبشری

http://www.shereno.com/30441/30663/288661.html

دل نوشتم دل نوشتم میخری ؟(بتول مبشری)

دل

*

دل نوشتم دل نوشتم میخری ؟

حال رسوای دلم را می بری ؟


دل نوشتم تا دلت شیدا شود

مست و بی پروا ی این لیلا شود


دل نوشتم تا سراپا دل شوی

موج دریای مرا ساحل شوی


دل نوشتم دل نوشتم دل بخوان

شعر دل کوکی از این شاعر بخوان


باز می کوبد سرم را یاد تو

وای از آن احوال بادا باد تو


همچنان بی بندوباری یار من ؟

دیگری را دوست داری یار من ؟


یار گقتم ؟ همچنان ایام دور

های دلتنگم به آن سودا و شور


رسم چشمانت هوس بود و بلا

وای از آن ویرانی بی انتها


دل نوشتم لیک ویران شد دلم

یادم آمد دل پریشی بی دلم


شعر تلخی شد عجب دل قصه ای

یادی از عشقی فریبی غصه ای


پاره کردم دست خط دل نویس

دفترشعرم به اشکی تازه خیس ....

 


بتول مبشری


http://www.shereno.com/profile.php?uid=30363

 

دامنی بذر مهر پاشیدم(بتول مبشری)


تاراج
*
دامنی بذر مهر پاشیدم
هوای خوب بهار بود
و موسم کاشت
به انتظار رویش جوانه ها ماندم
تموز سرکش تابستان وموسم داشت
علف های هرز جوانه های مرا کشتند
خزان رسیده بود و موسم برداشت


بتول مبشری

ای آینه ی راستگو ( بتول مبشری )



آینه

*

آینه

ای آینه ی راستگو

وبرای خاطر من کمی دروغ بگو

بگو که پانزده ساله دخترکی شیرین و زیبایم

بگو که هنوز بهار میتراود از سراپایم

بگو که دو چشم سیاهم لطیف مثل باران است

بگو که جنگل موهایم آشفته و پریشان است

تو هم اتاقی بسیار سال های منی

تو آینه

تصویر واگویه ی خیال های منی

به من بگو 

هنوز هم گه به گاه میخندم

بگو که در نگاه توبه تصویرشتابم

برای ملاقات او 

به اولین دیدار پابندم

مرا به خیال نوجوانی مهربان و ناب ببر

دروغ هم که باشد مرا دوباره به خواب ببر

بریده ام از این گذر سال های عبوس دلتنگی

پناه بده مرا 

دوباره به روزهای بی رنگی

میان این همه سایه های گریز پای دروغگو

مگر چه میشود

آینه

تو هم کمی دروغ بگو ...... 



 بتول مبشری


http://www.shereno.com/30441/30663/240875.html