خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

خواهم رفت مثل گنجشکی( بتول مبشری )

 

خواهم رفت
مثل گنجشکی
که از این شاخه به آن شاخه می پرد
گلهای یخ که به غنچه بنشینند
شال و کلاه خواهم کرد
در من وسوسه ی تاکستانی ست که شراب نمی شود
در من هجوم شعرهای تکه تکه شده ای ست
که باد هوایی شان کرده 
رها شوند
در من حسرت آه های سرد خالی دیواری ست
که حالا سنگستانی ست برای خودش
در من کلاغ هایی که قرار نیست به خانه برسند
در من سکوت وهم ناک نیستانی که قرار ملاقات با آتش دارد
در تو خورشیدی که آفتابگردان نمی شناسد
در تو شب بویی که عطر فروش شده است
در تو مسافری با هزار بلیط
هزار مقصد
خواهم رفت
پیش از آنکه باران آوازهای دشتی بخواند
و جانم را خانه نشین کند
خواهم رفت
درست مثل همین گنجشک
کجای فصل های روبرو
شانه ی آرامشی خواهم یافت
منی که نفس بادهای موسمی در کوله دارم
خواهم رفت ...

 

 

بتول مبشری

حالِ تنهاییِ من غمزده و طوفانی ست(بتول مبشری)

تنهاییِ من

 

حالِ تنهاییِ من غمزده و طوفانی ست
به دلم فاخته ای گرم مصیبت خوانی ست

در سرم طایفه ای طبل عزا می کوبند
مجلس سینه زنی در حَرمی پنهانی ست

مِهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چارفصلِ دل من در خطر ویرانی ست

مرغ آمین که به آهی لب دیوار نشست
ناله سر داد که تقدیر تو بی سامانی ست

هرکه دستی به دلم زد سر ِبی مهری داشت
پای هر دل زدنم کوبشِ سرگردانی ست

به سَرم هست از این شهر خودی کُش بروم
که در این ورطه اگر ماند کسی قربانی ست

خالکوبی شده رفتن به همه بال و پرم
همچو آن مرغ مهاجر که پَرش زندانی ست

رد شد از خلوت من هر که دلش سنگی بود
سنگ بر شیشه زدن قاعده اش مجانی ست

عشق در باور من آبی آرامش نیست
خط به خط مثنوی درد عجب طولانی ست

وقت باران به همه شهر خبر خواهم برد
مرگ در آینه ها فاجعه ای انسانی ست

کو هوایی که کمی شعر وُ نفس تازه کنم
تا تَوهم نزنم یوسف من کنعانی ست

سدر وُ کافور دوایی ست بر این خاطر تنگ
مرگ در می زند ُو سَفسطه نافرمانی ست

 

 

بتول مبشری

 

 

اینجا کوچه ی یاس است(بتول مبشری)

اینجا کوچه ی یاس است
اما از پرنده ها خالی ست
و من سال هاست بوی یاس را گم کرده ام
شاید از روزی که روی تابوت ربابه جانم
جانماز ترمه اش را تکاندند
و عطر یاس تمام محله ی قلعه دختر را به گریه انداخت
شاید پیش تر 
خیلی پیش تر
مثلا روزی که با زری خواهرم گلهای یاس را النگو و گردبند می کردیم
و شبها خواب هفت پادشاه را می دیدیم
اینجا کوچه ی یاس است 
اما دریغ از یک گلدان یاس کوچک کنار یک پنجره 
و من سالهاست
بوی یاس را گم کرده ام
میان رنگین کمان آهن و سیمان و بتون
عطر و بوی گلها فراموش شده
و من تازگی
هرشب خواب مردی را می بینم 
یک مرد که از عابران کوچه نشانی خانه ام را می گیرد
او شبیه تاجرهایی ست که مدام می خندند
همان ها که نگاهشان به گنجشک ها پر از شکار است
و با گلاب فروش ها نسبتی ندارند
آن مرد زبان چنارهای باغ شازده را هم نمی داند
چه برسد به شجره ی گلها
او دستهایش را مدام تکان میدهد
و بر سر عابران هوار می کشد
یاس
کوچه ی یاس پانزده کجاست
من مسافرم

 

 

بتول مبشری

ای سخت ترین سنگ ترین سنگ( بتول مبشری )

 

ای سخت ترین
سنگ ترین سنگ
یک عمر
خروشیدم
درمانده
به پای تو نشستم
هی بوسه زدم
بر سر و بر روی
تو دلسنگ
خاموش نشستی
هنرت بود تماشا
ای خیره ترین
سخت ترین سنگ
دیرست
زمانی که بفهمی
( دریــای ) تو
بودم .....

 


بتول مبشری

من از کویر می آیم میدانستی ؟ ( بتول مبشری )

من از کویر می آیم
میدانستی ؟
از همسایگی گون های اسیر خاک
از التماس و عطش خاتوک ها
دست هایم پر است از گل های کویر
گل های آدور
باران های موسمی را
تجربه نکرده ام
هرگز
با چتری بر سر دو احساس
رخوت شانه های خیسی را لمس نکرده ام
خیالم هم نمیرود
به بوسه های باران زده
لوت و نمک
شوره زار و عطش
نفس گیر و نمک گیر
واژگان همزاد من بوده اند
از همیشه تا امروز
تو اما
شمالی ترین فاصله ای
از مدار جنوبی ترین
حس کویری یک زن
تشنگی گلهای آدور زادگاهم
در برابر پامچال های سیراب حوالی دل تو
بد جور چشم را میزند
نیا که برگردی
من برای خیس شدن زیر باران
خواب خواهم رفت
خواب خواهم دید .........

 


بتول مبشری

 

خیال کن خواب مانده باشی( بتول مبشری )

خیال کن


خیال کن خواب مانده باشی
و در سپیده دم صبح جنگلی
پاهای شتابان اسبی وحشی
از خیسی شبانگاه باران دیده ای گذشته باشد
خیال کن
بوی شبدر لگدخورده حواس ات را بیدار کند
و غرق شوی
در عطر پراکنده ی مریم گلی ها
و سرشار صبحگاه با شکوه جنگل
جانی شیفته شوی
در هوای رمنده ی احساس
و چشم هایت بشنود
و احساس ات بشنود
و قلبت بشنود
عبور وسوسه ناک نریان با شکوهی را
در دلتنگی مه آلود احساس خفته ات
حالا
دو رد پا
فقط دو رد پا
و مادیانی در تو
که دیوانه وار
تنهایی اش را
شیهه می کشد
خیال کن ...

 


بتول مبشری

بنفش رنگ اطلسی های باغچه بود( بتول مبشری )

 

بنفش رنگ اطلسی های باغچه بود
گوشه ای از رنگین کمان
و رنگ گلهای روسری من
که به زور موهایم را میفشرد
اما دلم خوش بود که موهای وحشی ام
صبوری میکنند اسارت را
تا زیر آهارهای بنفش
بهاررا نفس بکشند
بنفش رنگ بنفشه های تر خانه ی مادر بزرگ بود
و رنگ یاسهایی که
مادر بزرگ را مست به سجاده اش می کرد
و جانماز معطرش را شیفته تر
بنفش رنگ پیراهن دخترکی بود که
اولین دیدار را
با شاهزاده ی اسب سوار رویاهای شیرینش تجربه می کرد
بنفش رنگ دامان مادرم بود
وقتی که سر کودکی هایم را بغل می کرد
تا رویاهایم همه بنفش و یاسی بشود
بنفش رنگ رژلب نوجوانی ام بود
که با لاک و کیف و کفشم سِت میکردم
تا به اتوبوس ساعت هفت و نیم صبح برسم
و دلم بتپد
بتپد و بلرزد و لبخند آشنای یکی
دمار از سراپای لرزان و بنفشم در بیاورد
باز هم بگویم ؟
بنفش رنگ دلم بود
رنگ دوست داشتنی هایم
بنفش را چه به سیاست ؟
به وعدهای کبود
به جیغ های بنفش
به دروغ های مضحک
بنفش رنگ آرامش بود
رنگ هیاهویش کردند
بکارتش را آلودند
به سیاست و قدرت
به دروغ های سمی
دیگر رنگ من نیست
خاکش کردم
چال شد
کنار اطلسی های بنفش باغچه ام
با دریغ
دریغ و حسرتی شگرف

 


بتول مبشری

خیال کن در سپیده دم صبح جنگلی ( بتول مبشری )

خیال کن در سپیده دم صبح جنگلی
پاهای شتابان اسبی وحشی
از خیسی شبانگاه باران دیده گذشته باشد
خیال کن
بوی شبدر لگدخورده هول ات دهد به بیداری
عطر وسوسه ناک مریم گلی
صبحگاه با شکوه جنگل
جانی شیفته
هوای رمنده ی احساس
عبور وسوسه ناکی که از مه آلود جنگل احساست
دو رد پا
گذاشته باشد
فقط دو رد پا
و مادیانی در تو دیوانه وار
تنهایی اش را
شیهه بکشد
خیال کن ...

 

بتول مبشری

او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد ( بتول مبشری )

 

او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد
او هم به روی شیطنت هایت ناباورانه چشم می بندد ؟

او هم مرتب رختخواب ات را با عطر لیدی خوب می شوید
دانه به دانه رخت هایت را دور از نگاهت خوب می بوید ؟

او مثل من دلشوره هایش را در گوش بالش می زند فریاد
او هم پی اَت بی حرف می آید تا هرکجا ... تا ناکجا آباد ؟

او هم بگوش ات ریز می گوید چیزی که در تو شور انگیزد
می بوسد او ته ریش زبرَت را تا حس وُ حال ات را به هم ریزد؟

او هم برایت مرز آغوشش خط عبور شرم وُ وسواس است
مردادی آشفته حالی که تا هفت پشتش پیر احساس است ؟

او هم اگر یک شب نباشی تو بغض اش مجال خواب می گیرد
او هم بدون لمس دستان ات چون ماهیِ بی آب می میرد ؟

او هم کنار اطلسی هایش دم می کند هر عصر چای ات را
می پایدت دزدانه و خاموش تا بشنود زنگ صدای ات را ؟

او هم شریک جام هایت هست یا بسترت یا طعم لب هایت
او هم مداوم عکس می گیرد از مستی وُ دیوانگی هایت ؟

او هم ...تو هم ...من هم ...خدا مُردم ..مُردم از این حال جنون وارم
زن نیستم در من شکست آن زن بعد از تو من یک گرگ خونخوارم

 

 

بتول مبشری

 

آن جا که رفته ای دور است( بتول مبشری )

آن جا که رفته ای
دور است
خیلی دور
چنان که بادهای موسمی هم
به گَردت نمی رسند
وای به حال دستهای کاغذی زنی
که خیال برش داشته
بوسه های مردادی اش را
زرورق بپیچد
به باد اعتماد کند ...

 


بتول مبشری

دیوانه است آن زن تنها که می شود( بتول مبشری )

 

دیوانه است آن زن
تنها که می شود
تو را از قاب عکس دیواری می کشد بیرون
دست در دست تو
قدم زنان می رود
می رود مشتاقیه
ارغوان های به گل نشسته را دل سیر تماشا کند
می رود شمال با تو جاده ی لشت نشا را باران بنوشد
می رود تهران
تا زیر شانه های خیس چنارهای خیابان پهلوی سابق
زیر چترت بخزد
تا هی به تو بگوید
دوباره بگو هزار باره بگو
و تو با شرم هی دوباره بگویی دوستت دارم
دیوانه است آن زن
کنار شیر سنگی با تو عکس می گیرد
روی تخت های چوبی بغل رودخانه با تو ماهی می خورد
کنار بساط گردو فروش ها یواشکی تو را می بوسد
لبخندهایت را می دزدد
پای دل اطلسی های باغچه
با تو می نشیند
عطر آگین می شود
برایت سیگار می گیراند
چای دارچین دم می کند
لبهایش را بخاطر تو رژ صورتی می زند
موهایش را به نوازش دست های تو می سپارد
و آواز می خواند
و شاعر می شود
و به جای خالی تو در قاب عکس دیواری
میگوید زکی ...

 


بتول مبشری

 

دست هایت نوازش آرامش( بتول مبشری )

 

دست هایت
نوازش
آرامش
دست هایت همان بیجارهایی
که دعای باران روانه ی خواب شالیزار می کردند
دست هایت خط نوازش گل های آفتاب گردان
در مسیر نگاه خورشید
دست هایت متبرک
بگذار بگویم
میان وسعت دست هایت
یاکریم هایی دیدم که لانه ساخته بودند
و گل های آهاری که میان رنگ های صورتی و ارغوانی
وسوسه می ریختند
دست هایت همیشه راوی معجزه بود
و من از سر انگشتانت فکرهای قلب ات را رصد می کردم
و بین آن حجم سبز نوازش
سر از باغ های معلق بابل در می آوردم
یا گاهی میان افسون گردنه ی حیران
ملکه ای حریر پوش بودم
که آن وسعت دلخواسته را
دل سیر قدم می زدم
دست هایت
وای دست هایت
هزار شعر
هزار غزل
هزار آه
کفایت نمیکند
خواب هایی را
که دست های تو بیدار می کرد
دست های استوایی عزیز تو ...

 


بتول مبشری