خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

از دیگران بریده از خویش خسته بودم(بتول مبشری)

از دیگران بریده از خویش خسته بودم
بودم ولی چه بودن در خود شکسته بودم

مصلوب درد بودم در جُلجتای اندوه
بغضی به سینه ام بود بغضی به هیبت کوه

مرغی دچار طوفان بی لانه مانده بودم
دریا به چشم من بود بی شانه مانده بودم

یخ بسته بود قلبم در سردسیر احساس
درگیر مانده بودم با آیه های وسواس

از من کشیده بودند تصویر یک تباهی
نقشی درون یک قاب با رنگ اشتباهی

افتاده بودم از پا یا رفته بودم از دست
فریاد می کشیدم آن دورها کسی هست ؟

تا آمدی تو از راه باید که می رسیدی
فریاد و هق هق ام را باید که می شنیدی

باید که می رسیدی تا بی نفس نمیرم
تا در هجوم اندوه بی همنفس نمیرم

تا آمدی از اعجاز از سمت آبی ماه
شُستی غم دلم را آن هم سر بزنگاه

گرمای دستهایت خورشید خانگی شد
کابوس ها پریدند خوابم شبانگی شد

حس های بیقرارم اهلی شدند و آرام
برگشتم از سیاهی از دشتهای بی نام

باران تو بودی و ابر نم نم به من رسیدی
نم نم به باغ جانم چتر چمن کشیدی

باید که می رسیدی تا من پرنده باشم
تا دست آخِرِ فال آسِ برنده باشم

در سایه سارِ مهرت از بی کسی بُریدم
پایان من تو بودی باید که می رسیدم


بتول مبشری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.