خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

شبیه خودم نیستم این روزها ( بتول مبشری )

 

شبیه خودم نیستم این روزها
تو که نمیدانی
شبیه یک شب تاریک شده ام
یا که دریای پرموج و طوفانی
مدام میپرسم از خودم که هستی تو
خودم جواب میدهم به خودم
سایه ای محو و پنهانی
غریبه ام غریبه ای ناشناس که میکوبد
مدام بر سر خاطره هایش
از سر پشیمانی
به عکس های بی رنگ خیره میشوم
دوباره با اندوه
به لبخندهای بی هویت و
چشم های بارانی
یکی به گریه میپرسدم تویی این زن ؟
یکی به درد میگویدم
خود تویی آری
غریبه ای دوباره به تلخ خنده میگوید
دگر شبیه خاطره هایت شده ای
شبیه بغض های پنهانی
ببین خود تویی بینوا
نمیدانی ؟.......

 

بتول مبشری

شنیدم آمده ای کلاغ های حوالی خانه ات ( بتول مبشری )

 

شنیدم آمده ای
کلاغ های حوالی خانه ات خبر دادند
دوباره
انتظار کوچه
دوباره بغض من
دوباره دلتنگی ....................

 

بتول مبشری

شعر و غزل های من پیشکش پای تو( بتول مبشری )

 

شعر و غزل های من پیشکش پای تو
حسرت جانم شده عشق و تمنای تو

گاه به کوی ام بیا گاه صدا کن مرا
ای همه چشمان من محو تماشای تو

مونس جانم تویی ماه شبانم تویی
من چو خیالی پریش راهی شبهای تو

کاش هوایی شوی سرزده راهی شوی
تا که گل افشان کنم قامت و بالای تو

من همه شیداییم در صف رسواییم
کی برسد جرعه ای از می لبهای تو

حرف مرا گوش کن شعر مرا نوش کن
درد و دوای بتول بانگ قدم های تو ........


بتول مبشری

 

میزان رای تو بود که ما را نخواستی( بتول مبشری )

میزان
رای تو بود
که ما را نخواستی
میلت گریز بود
خاطره ها را نخواستی
دنبال چشم های
دیگری هوایی شدی
برو
چشمان عاشق ما
قلب پریشان ما را نخواستی
باشد برو
این عشق را
به صندوق آرای باطله
حواله کن به قهر
روزی به گریه مدام میپرسی از خودت
میپرسی
که براستی چه شد
چگونه شد که ما را نخواستی ؟ ...........

 

بتول مبشری

 

آن که دائم هوس سوختن از ما میکرد( بتول مبشری )

آن که دائم هوس سوختن از ما میکرد
قصد ویرانی ما داشت
تقلا میکرد
میل آغوش دگر داشت
از این رو با ما
سوختن
شعله زدن
دود
تمنا میکرد ........

 

بتول مبشری

کسی نمایی از کابوس های شبانه ی تو ندید( بتول مبشری )

یرای کودک بی پناه سرزمینم ..........

**
کسی نمایی از کابوس های شبانه ی تو ندید
برای خواب های دردناک تو
کسی بالشی نخرید
به زیر سقف های پوشالی غرورشان خزیده اند آدمها
چنان که قصه ی بی خانمانی تو حتی
به گوششان نرسید
کجاست شعار نان و مسکن و نفت و سفره های کوچک مان
تمام شده انگار هرچه شعار و غزل سیاه و سپید
کنار کوچه و خیابان های خالی از گندم و خواب
نه آشیانه ای ست تو را
ونه کورسویی ز امید
حکایت غریبی ست قصه ی حاکمان قدرت و مال
حکایت تلخی که گوش فلک پاره شد
از بس که شنید
شکایت و بغضی که چنین خانمان تو سوخت
به دوش جان رهزنان شبانه خواهد ماند بی تردید .........

 

بتول مبشری

 

جا مانده بودم مادرم من از پناه دامن ت( بتول مبشری )

جا مانده بودم
مادرم
من از پناه دامن ت جا مانده بودم
در وسعت بی انتهای بیکسی
انگار تنها مانده بودم
گم کرده بودم
بوی گندم زار دستان تو مادر
چون تشنه ای
دور از خیال طعم دریا مانده بودم
آغوش تو تنها حریم حرمت آلاله ها بود
من در سراب حسرت
آغوش های سرد و رسوا مانده بودم
عطر لطیف اطلسی های تنت را
تشنه بودم
لیکن هراسان در مسیر آدمک ها
مانده بودم
دلخسته ام مادر
از این تندیس احساس
یخ بسته از حسی که هر دی ماه
اینجا مانده بودم
گرمای احساست نگیر از من تو مادر
سردم از آن روزی
که از دستان مردادی تو
جا مانده بودم

 

بتول مبشری

شهریور ماه نجیبی ست ( بتول مبشری )

شهریور ماه نجیبی ست
تمام روزهایش را
فرستاده
به پیشواز پاییز
تمام باران های پاییز
بدون چتر به انتظار تو مانده اند
یک چمدان بوسه
و دیگر هیچ
به حرمت دلتنگی چنارهای خیابان آشنایی مان
به کوچ پرستو نکشانی آمدنت
زود زود بیا ...

 

بتول مبشری

رفتی که بیایی دل من تاب ندارد( بتول مبشری )

رفتی که بیایی دل من تاب ندارد
دشت دل من طاقت سیلاب ندارد

گفتی که بیایی چو رسد موسم انگور
شد موسم انگور بیا چشم دلم خواب ندارد

طی شد همه شهریور و مرداد جدایی
با مهر بیا ماه عزیزی ست که هم یاب ندارد

باران بزند بر تن بی برگ سپیدار نباشی ؟
طوفنده خیالی ست که گرداب ندارد

مینای دلم در هوس مستی چشمان تو مانده
حال دل چشمان ترا جام می ناب ندارد

باید به دل حادثه ها دل بزنم تا که بیایی
این ماهی سرگشته دگر میل به مرداب ندارد

القصه قرار است که افسونگر پاییز بیاید
برگرد دلم حوصله ی گریه و خوناب ندارد

 

 

بتول مبشری

سال ها گذشته اند سالهای حادثه( بتول مبشری )

سال ها گذشته اند
سالهای حادثه
سال های گم شدن به دست ِ
عـــــــــشق
عشق این حکایت مدام
عشق این مدام ِ
فتنه گر
سال های بوی یاس ُ طعم سیب
سال های بوسه های دربدر
خوب من کجای روزگار مانده ای بگو
یا بگو بدون من چه می کنی ؟
من بدون تو
هنوز
راهی شبانه های خلوتم
راهی حضور ماه
بر تن جنون شب
رهسپار کوچه های سنگی ندامت ام
تو
بگو بدون من چه می کنی ؟
خواب می روی هنوز ؟
شعر پرسه میزنی ؟
بر لبان دیگری
وااای بوسه میزنی ؟
من بدون تو ولی
سال ...هاست ....زنده ام ....
لیک زندگی ؟
حـــــــــــــــــــــــــرام

 

 

بتول مبشری

آن زمان ها که مرا با تو سروکاری بود( بتول مبشری )

آن زمان ها که مرا با تو سروکاری بود
رسم تو شیوه ی شیرین وفاداری بود

نه خیالت به تماشای نگاهی می رفت
نه دلت در هوس چشم شررباری بود

ساعت حوصله ات کوک به وقت دل من
دل و جانت همه در حسرت دیداری بود

نه به خلوتکده ی آن دگری راهت بود
نه هوایت به سرهر درو بازاری بود

میگذشتی زدل حادثه ها تا دل من
چه خطرها که نکردی و چه انکاری بود

آن زمان ها همه رفتند تو رفتی و گذشت
خاطرم سوخت از این قصه که تکراری بود

ورق عشق که بُرخورد به حکمی تازه
بی بی دل به کُما رفت که اجباری بود

شاه آس دل من خاطره ها می کوبند
ورنه یادآوری درد ؟ چه اصراری بود

 

بتول مبشری

بگذار کمی خاطره ها را بتکان ام( بتول مبشری )

بگذار کمی خاطره ها را بتکان ام
با گریه کمی بغض صدا را بتکان ام
بگذار بگویم که دلم خون شده بی او
یک سینه پر ازدرد ُ و بلا را بتکان ام

*****

بگذار بگویم که دلم تا به کجا رفت
مَردُم دل من در پی یک بی سرو پا رفت
من صید شدم خانه ی صیاد بسوزد
د ُرنای دل من پی دانه به خطا رفت

*****
او رفته ولی خاطره هایش همه اینجاست
هم خاطره هم زنگ صدایش همه اینجاست
چون طبل سیاهان به سرم کوبشی از درد
مَردُم چکنم حال و هوایش همه اینجاست

*****

ویران شوی ای عشق که هم پای جنونی
هم پای جنونی نه ....که دریای جنونی
چون خشم ِ سونامی زدی احوال دلم را
ای عشق تو هم هم قد و بالای جنونی

*****

باید بروم می بزنم مست بمیرم
با خاطره هایی که ازین دست بمیرم
ای اشک امانم بده تا باده بنوشم
انگار که در خوابم و او هست......بمیرم

 

 

بتول مبشری