یرای کودک بی پناه سرزمینم ..........
**
کسی نمایی از کابوس های شبانه ی تو ندید
برای خواب های دردناک تو
کسی بالشی نخرید
به زیر سقف های پوشالی غرورشان خزیده اند آدمها
چنان که قصه ی بی خانمانی تو حتی
به گوششان نرسید
کجاست شعار نان و مسکن و نفت و سفره های کوچک مان
تمام شده انگار هرچه شعار و غزل سیاه و سپید
کنار کوچه و خیابان های خالی از گندم و خواب
نه آشیانه ای ست تو را
ونه کورسویی ز امید
حکایت غریبی ست قصه ی حاکمان قدرت و مال
حکایت تلخی که گوش فلک پاره شد
از بس که شنید
شکایت و بغضی که چنین خانمان تو سوخت
به دوش جان رهزنان شبانه خواهد ماند بی تردید .........
بتول مبشری