دلتنگیم
و دستهامان صدا زدن دستهای یکدیگر را
فراموش کرده اند
و لبهامان به جای دوستت دارم
در هوا آه می پاشند
ما دلتنگیم
اما هرگز از لب دیوار به تنهایی هم سرک نمی کشیم
حتی لاله عباسی هایمان را از هم قایم می کنیم
ومی گذاریم قاب عکسها خاطرات مان را حبس کنند
چقدر باید بگذرد
چقدر باید بگذرد
تا شیشه های اتاقمان عکس آدمهایی را که دوست داریم
بغل کنند
و عشق
به دادمان برسد
پیش از آن که گردبادها
عاشقانه های زیبای مان را در خود بپیچند
وآنقدر دور ببرند
آنقدر دور ببرند
که دست مان به عطرشان هم نرسد
کاش باران نَمی بزند
از جایی
و بوی کاهگل خیس هوایی مان کند
به هوایی ....
بتول مبشری