خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

سارها از شاخه ها پریده بودند( بتول مبشری )

سارها از شاخه ها پریده بودند
و برف
برف نجیب بلندی های میگون را پوشانده بود
و شانه های جاده زیر بارش خاطره ها درد می کشید
صدایت زدم
صدایت زدم به رسم سال های گریخته
کسی نگفت جانم
کسی نشنید
کجا مانده بودی
سرمای کدامین دی ماه
شهریور دلت را به انجماد کشانده بود
که دوباره بال های روسریم را به اشک خیساندم
دوباره به رد عبور قدم های غریبه
آه کشیدم
دوباره شال طوسی ات را دور گردنت پیچیدم
دوباره کنار دست های خالی نارون ها کاشتم ات
دوباره برگشتم
کلافه
تنها
و برف شهادت داد
آمدم
به سر آمدم نبودی
نه ....

 


بتول مبشری

 

حالا کنار او نشسته ای( بتول مبشری )

حالا کنار او نشسته ای
و مبهوت دنیایی که هنوز برایت غریبه است
جام تکیلایت را بالا می اندازی
به سلامتی
به سلامتی
خیال کن که عید است
و با یک جعبه بنفشه ی تر سراغ یکی آمده ای
یکی که میان تیله ی چشمانت می خندد
و برایت چای تازه دم می کند
و گِل های جیب بارانی ات را با دست های خودش پاک می کند
یکی که به تو بوسه تعارف می کند
حالا درست میان نی نی چشمان آن دیگری نشسته
و برایت سر تکان میدهد
سلامتی
نوش
حالا به دنیای تازه ات نور و پولک ریخته ای
فرسنگ ها دور از من
دور از بلندی های برف گیر میگون مان که بی تو چرخیدم
ودورتر از ستاره های زادگاه کویری ات
که از پس ابرهای خاطره سوسو می زنند
چه طعم گسی دارد غربت
جام ات را بنوش
شاید چراغ خاطره های قدیم روشن شد
وشاید روزهایی را بیاد آوردی که قرار بود( نو ) روز شود با تو
مضحک است
اما هنوز درخت سیب باغچه برایت گریه می کند
اوه راستی
آخر دلم نیامد بگویم
سال نو میلادی ات
مبارک باد......

 


بتول مبشری

اینجا باران نمی بارد ( بتول مبشری )

اینجا باران نمی بارد
کاش شراب می بارید
عابران مست می شدند
کلاغ ها خبرهای خوب می بردند
مثلا از من به تو می گفتند
و از تو به من
گنجشک ها
در آغوش کاج ها مست می رقصیدند
همه ی مشترک های مورد نظر
به دسترس می آمدند
بازار بوسه و لبخند و دیدار رونق می گرفت
دست فروش ها شعر و ترانه بساط می کردند
میان موهای دخترکان باد به ولوله می افتاد
دکان ها همه عطاری می شد
به لطف بارش شراب
همه جوان و مخمور
در این بین
تو رندانه از خانه می زدی یرون
من هراسان بسوی تو می دویدم
تلو تلو می خوردم
درست می افتادم میان بازوان تو
اینجا باران نمی بارد
بروم دعای باران
نه
دعای ....
بروم

 

 


بتول مبشری

شده که توی دلت کافه ی پرتی باشد ( بتول مبشری )

شده که توی دلت کافه ی پرتی باشد
هی به خوردت بدهد قهوه ی تلخ قجری

هی بمیری و دوباره نفس ات تازه شود
از خودت باز کمی قهوه ی قاتل بخری

یکی از جنس تو مامور هراس تو شود
دخل در خوب و بد کار خدای ات بکند

قهوه را تلخ بنوشی و بنوشی تا ته
شبح مرگ سراسیمه صدای ات بکند

نقش چشمان گناهی ته فالت باشد
که شب و روز به دیوار دل ات می بینی

طعم مرموز لب اش را ته فنجان بزنی
مَگرت قهوه ی قاجار دهد تسکینی

رفته ُو دشنه ی اندوه به قلبت زده است
جای پاهاش به دیوار دلت جامانده

تو شدی کافه ی متروکه پر از حس عذاب
او ولی مشتری نایس کلاب ها مانده

او تو را پس زده تا شیک ترین حادثه را
با یکی دورترین جای جهان تازه کند

ته فنجان تو آتش بکشد فال تو را
تا در آغوش کسی وسوسه اندازه کند

شده که توی دل ات حس بکنی زلزله را
پای آوار دل ات روی زمین بنشینی

یاد سرکوب گناه اش به جنون ات بکشد
مَگرت قهوه ی قاجار دهد تسکینی

 

بتول مبشری

 

از چشم های تو خاطره دارم(بتول مبشری )

از چشم های تو خاطره دارم
ته ته شعرهایم
تیله هایی مواج
درخشان
و هنوز صدای مادرم
دختر تو را چه به تیله بازی
عروسک ات را بغل کن
چقدردور
چقدر نزدیک
حسرت رنگ بازی دو تیله ی سرگردان
هزار سال آوارگی بس نبود ؟

 


بتول مبشری

 

من خواب بودم خواب( بتول مبشری )

من خواب بودم خواب
هی هی
انگار
هزار غریب به راه مانده
به عمق جان ام نشسته
آوازهای دشتی می خواندند
غریبی وُ جدایی وُ غم یار
خواب از سرم پرید
برف
برف باریده بود
غم یار....

 


بتول مبشری

کی پس غم ام سر آید ؟ تا جان ز تن در آید ؟( بتول مبشری )

 

* درد دلی با حافظ *
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
.............
کی پس غم ام سر آید ؟
تا جان ز تن در آید ؟
ابریست آسمان ام
ماهم کجا بر آید ؟
حافظ در این زمانه
چنگ و غزل خموش اند
راهی بزن به آهی
کین غصه کمتر آید
فانوس های بی نور
آوازهای بی شور
در کام شب فریبان
قند مکرر آید
دلداگی فسون ست
آزادگی جنون ست
حافظ اشارتی کن احوال بهتر آید
والا مقام حافظ ای پیر بی تکبر
غم را برانی از دَر از پنجره درآید
گفتی چه ؟ بردباری ؟
یعنی سکوت و هق هق
این شیوه ی تحمل از بنده کمتر آید
نه شور ضرب و تاری
نه قاصد بهاری
پاییز و سوز و ماتم
برما سراسر آید
القصه حافظ ِ جان
غم خوش نشسته اینجا
خاموشی و خموشی
کاین عمر هم سر آید

 

بتول مبشری

درمن یک کولی سرکش ( بتول مبشری )

درمن یک کولی سرکش
بیدار می شود
هر طلوع تکراری خورشید
که دیوانه وار
میل به طغیان دارد
علیه تمام قوانین ظالمانه ای که
هر روز
خورشید نویس می شود
از اجباری دلهای تنگ بگیر
تا شوق مرده ی دست هایی که
در سقوط گرمی دستان دیگر
مرده اند
و نیز
لبهایی که محتاج به بوسه های نداده و نگرفته اند
در من یک اسب چموش
شیهه می کشد
می خواهد لگدکوب کند
قوانین ناعادلانه ای را
که زیرشان امضا شده
(درد)
و مهر خورده
باز هم
(درد)
و یال هایش را
چنان به بازی بادها بسپارد
که زنان سرزمینم
حریر موهای شان
در آرزوی این باد بازی
یائسه می شوند
فصل تا فصل
در من یک زن عاصی
در من یک شورشی
در من یک نافرمان
در من یک خمار سگ اخلاق
در من یک زن
با روحی ترک خورده
در من ....

 

 

بتول مبشری

جزیره ای کوچکم غریب دور( بتول مبشری )

جزیره ای کوچکم
غریب
دور
و سالهاست منتظر به آمدن جاشوی راه گم کرده ای
که آمد
به کشف تنهایی ام
پرچم هفت رنگی به سینه ام نشاند و رفت
هنوز برنگشته تا ثبت ام کند به نام خودش

 

بتول مبشری

چقدر سیب از سیبستان ِ نگاهت( بتول مبشری )

 

چقدر سیب
از سیبستان ِ نگاهت
به دامن جانم تکانده ای
که شراب سیب نخورده
این چنین
مست و مخمورم

 

بتول مبشری

امروز هم یاد تو با یک عکس بر دیوار( بتول مبشری )

امروز هم
یاد تو با یک عکس بر دیوار
فنجانی از تلخی ِ قهوه
در کنار پاکتی سیگار
می نوشم از چشمان غمگین تو
دردی را
پک می زنم
ته مانده ی سیگار زردی را
باشد بگو
دل گویه هایت را که می دانم
بیش از تو از هر آنچه بود و رفت
حیرانم
بعد از تو هر شب
با هجوم درد
خوابیدم
بعد از تو هر شب
با خیالی سرد
خوابیدم
بعد از تو من شب ها
میان قطب تنهایی یک آغوش
ویران شدم
هر فصل
بی هم درد
خوابیدم
بعد از تو هر کس را
تو دیدم
تو ...
نمی دانی
جان دادم از کابوس ِ این سگ لرزه های
سخت و طولانی
با اسب غمگین نگاهت
هی نکوبانم
بیش از تو از رنجی که طی کردم
پشیمانم
پشیمانم
امروز هم
یاد ِ تو
با یک عکس
بر دیوار ...

 

بتول مبشری

امروز در آینه کشف تازه ای کردم( بتول مبشری )

امروز
در آینه کشف تازه ای کردم
چشمان شهلای من
دگر خمار و زیبا نیست
آن چشمها که روزی آتش به خرمن جانت زد
افسوس چون گذشته
فریبنده وُ فریبا نیست
من پیر شدم و گذشت دریغا زمانه خامم کرد
افسوس که عمرگذشت در هوای تو
من نفهمیدم
رویای تو
بجز خیالی پریش
که طی می شودبه شبها نیست
لبهای مینویی من
که زمانی جام شراب باده های تو بود
آینه امروز گفت چه نشستی
که چون گذشته آبگینه ی مینا نیست
این سایه های درد که بر نگاه بیگناه من افتاده
جز ردی از عبور پر شتاب تو
از ماه ها و فصل ها نیست
چین های تازه جا به جا
هوار می کشند کنار لبخند من
بشنووووووو
این خط خطی های زمانه
از جفای تو هم هست
آیـــــا نـیـســــت ............؟

 

 

بتول مبشری