امروز
در آینه کشف تازه ای کردم
چشمان شهلای من
دگر خمار و زیبا نیست
آن چشمها که روزی آتش به خرمن جانت زد
افسوس چون گذشته
فریبنده وُ فریبا نیست
من پیر شدم و گذشت دریغا زمانه خامم کرد
افسوس که عمرگذشت در هوای تو
من نفهمیدم
رویای تو
بجز خیالی پریش
که طی می شودبه شبها نیست
لبهای مینویی من
که زمانی جام شراب باده های تو بود
آینه امروز گفت چه نشستی
که چون گذشته آبگینه ی مینا نیست
این سایه های درد که بر نگاه بیگناه من افتاده
جز ردی از عبور پر شتاب تو
از ماه ها و فصل ها نیست
چین های تازه جا به جا
هوار می کشند کنار لبخند من
بشنووووووو
این خط خطی های زمانه
از جفای تو هم هست
آیـــــا نـیـســــت ............؟
بتول مبشری