خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

امروز یا فرداست که باید بروم( بتول مبشری )

امروز یا فرداست که باید بروم
و هنوز سیب های سرخ باغچه ی کوچکم را
نتکانده ام
و هنوز عطر پرتقال های حوالی لیلاکوه را
دل سیر بو نکشیده ام
و هنوز بر بلندی های دیلمان
برف نجیب را به عبور رد پاهای تو گواه نگرفته ام
باید بروم
چقدر کارهای نکرده دارم
مثل نبوسیدن تو درست وسط خیابان هزارو یک شب
مثل روی نوک پا به آغوش بارانی تو رسیدن
آن هم زیر بهت نگاه عابران کنجکاو
مثل نوشتن شعری که بنام تو جهانی بشود
باید بروم
پیش از اینکه از تیله ی مواج چشم های تو
عکسی گرفته باشم
امروز یا فردا
و من چقدر کم ستاره ها را دیده ام
در شب های روشن کویر
من به گنجشک ها
به درخت های آلبالو
به کاجستان اطراف کوه های صاحب
تماشا را بدهکارم
و به تو
هااااااای به تو
آن همه بوسه که در باد گم شد
و آن همه اشک که در راه ماند
دیر یا زود
باید بروم ....

 


بتول مبشری

 

برف می بارد ( بتول مبشری )

 

برف می بارد
برف می بارد
و من به ذهن گیج کوچه فکر می کنم
و رد عبور پاهایی تند و شتابناک
وای اگر این کوچه بزرگراه بود
اگر اتوبان بود
دلخوشم که کوچه بن بست است
و هنوز برف
برف
می بارد .....

 


بتول مبشری

عید آن روزها بود( بتول مبشری )

عید آن روزها بود
روزهای معصوم کودکی
روزهای قصه های شیرین ربابه و دامن گل گلی قشنگش

روزهای زنبق و سنجد
روزهای چای دشلمه ی مادربزرگ و عطر بیدمشک
روزهای قایم موشک و پستوی اتاق ربابه
عید آن روزها بود که گوش هایمان قصه های حریری مادر بزرگ را می بلعید

روزهای گالش و باران
روزهای نقل و بوسه و لبخند مهربان ربابه که دنیایی آرامش بود
روزهای بوی خاک و گل محمدی
عید روزهایی بود که ما نوه ها پشت در اتاق دایی فتح اله دایی مجردمان صف میکشیدیم و منتطر عیدی های بزرگمان می ماندیم و ربابه از پشت پرده ی توری اتاقش معصومانه به هیاهوی بچگی مان می خندید

عید بوی گل تن و دست ربابه بود که عطر شکوفه های سیب و پشت بام های کاهگلی باران خورده را داشت
عید چارقد سفید ململ ربابه بود و صدای مهربانش
عید دست های زبر و عزیز ربابه بود که اشک های کودکی ما را پاک میکرد

عید بوی توپ و ماهی دودی نبود بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب نبودبوی کاغذ رنگی نبودبوی شالیزار با سخاوت آغوش ربابه بود و عروسک های دست سازش.. پپرمه های خوشمزه اش ..آرامش نگاهش ....پشتی های پته اش ....
چقدر دلتنگ تو و عیدم ...ربابه ربابه ی جان ....

 


بتول مبشری

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد ( بتول مبشری )

 

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد
هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد

یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ
گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد

حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت
او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد

زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود
لیک باران هم کمی از حال من بهتر نکرد

رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک
چارفصل آوارگی جز من کسی دیگر نکرد

بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود
ناکجا ...شب ...آن غریبه ....هیچکس باور نکرد

 


بتول مبشری

باران که بگیرد به من فکر خواهی کرد ( بتول مبشری )

باران که بگیرد
به من فکر خواهی کرد
چترت صدایم خواهد زد
و از خودت خواهی پرسید
دست من میان جیب بارانی تو چه می کند
شاید بروی کافه صوفی
دو فنجان قهوه ی ترک سفارش بدهی
و شایدبه صندلی خالی کنار دستت بگویی
فلانی
مگر می شود بی تو باران را قدم زد
باران را نوشت
باران را نوشید
آی باران
من که از این واژه هاگریه ام گرفت
بروم در مسیر سارها
گریه کنم
کمی قدم بزنم ...

 


بتول مبشری

باز هم وسوسه ی اوست خدایا نکنی ( بتول مبشری )

باز هم وسوسه ی اوست خدایا نکنی
به دلم باز هیاهوست خدایا نکنی

مرده بود ُ شب هفت اش به مصیبت طی شد
زنده شد ....... صحبت جادوست خدایا نکنی

باز هم نوبت دیوانه شدن پرسه زدن خون وُ جنون
نه خدایا نکنی وای خدایا نکنی وای خدایا نکنی


بتول مبشری

باورنمی کردم غرورت این چنین باشد( بتول مبشری )

 

باورنمی کردم غرورت این چنین باشد
جنسش ملات محکم دیوار چین باشد

باور نمی کردم کسی که مهر می پاشد
با ژست های شاعرانه آهنین باشد

وای از حرم وای از کبوترهای پَرواری
ایوای بر پرواز در یک صحن اجباری

لعنت به آب و دانه های مفت ویرانگر
صحن حرم ها کفتران ِ چاق درباری

شاعر شدن اینجا کمی اعجاز میرخواهد
شاید کمی تا قسمتی هم ناز می خواهد

باید که دستت بین دستان کسی باشد
آری حرم هم کفتر طناز می خواهد

رفتم خدای شایگان آسمان شعر
بیزارم از حسی که آمد بر زبان شعر

ما را همین خط خوردگی ها آخر دنیاست
از آن تو بام وُ زمین وُ آسمان شعر

 


بتول مبشری

 

مثل اینکه بر تنم گلوله می بارد ( بتول مبشری )

مثل اینکه بر تنم گلوله می بارد
برتن بودن نبوده ی من
استخوان های بی پدر
چه می خواهید
لای زخم های دهان گشوده ی من
فصل ها مرا تکان ندهید
جان پاییزی ام مچاله شده
من مسیح هزار باره مصلوبم
جلجتا ...پیکرم هزار پاره شده
وز وز سایه هایی از دل شب
گوش کن بینوای تبعیدی
مانده ای بر صلیب دردهای خموش
هی تو زخمیِ مسیح ِ زن دیدی ؟
من تلاقی جنون و حافظه ام
اتفاقات نانجیب در من افتاده
وحشت سهمگین سیل ها و زلزله ها
روی شانه های دردکشیده ی من افتاده
سال ها خروش های های تنهایی
پشت بام کاهگلی ِ خدا بودم
فصل باران به مرگ تن دادم
لعـــــــــنتــــــی هـــــــــــا
من از شما بودم .....

 


بتول مبشری

مدام نیستی مدام میبارم ات( بتول مبشری )

مدام نیستی
مدام میبارم ات
همین دیروز دست در دست هیجده سالگی ام
جاده ها ی فشم را زیر باران با تو قدم زدم
با هم روی صندلی های قدیمی یک کافه ی بین راهی
ماهی قزل آلا خوردیم
دور از نگاه کنجکاو کافه چی همدیگر را بوسیدیم
همین دیروز شرم نگاه بلوغم را
بر غرور بیست و هفت ساله ات سنجاق کردم
و تو هی غافلگیرم کردی
چقدر پیراهن و شال طوسی ات را دوست داشتم
همین دیروز بود
دنبال استاد نجم الدینی گیج از بوی ادکلن آشنای تو
هی سوال میپرسیدم
هی راهروها را بی هوا می رفتم
تا نبودن ات را نفس بکشم
همین دیروز بود که دوباره باریدم
گفتم که
مدام نیستی
مدام میبارم ات ....

 


بتول مبشری

ای گم شده درپاییز هنگامه ی باران ها ( بتول مبشری )

ای گم شده درپاییز هنگامه ی باران ها
برگرد که جان دادم در موسم طوفان ها

بعد از چه تو ماند از من دُرنای نگون بختی
ویلان شده در سرما مصلوب ِ زمستان ها

ای شانه ی آرامش هنگام عبور از درد
بی تو صدف بغض ام در بستر طغیان ها

چون کافه ی دلگیری بی تو پُرم از سایه
تعطیلم و متروکه با قهوه و فنجان ها

ای رفته از آغوشم با همهمه ی تردید
برگرد که جا ماندم در برزخ پیمان ها

در بغض تو زنجیرم آزاد نخواهم شد
تبعیدی بی نام ام محکوم به زندان ها

ای ماه شب دلگیر در حوصله ی برکه
زخمی ست پلنگ تو تن داده به عصیان ها

بعد از تو درون من صد راهبه ی پرهیز
بی موعظه و زُنار بی پاپ و ُ واتیکان ها

ای حادثه ی رفتن از فاصله ها برگرد
برگرد که پاییز است هنگامه ی باران ها


بتول مبشری

 

این سرنوشت ِ من نبود( بتول مبشری )

این سرنوشت ِ من نبود
سرنوشتِ تو بود
وقتی که دست ِ خواب هایم را در حنا گذاشته ای
و پایِ دست هایم را در پوست گردو
قلم که برمی دارم
همیشه همه چیز تو می شود
همیشه تو همه چیز
آنکه مرا نوشت
تکانید
ورق زد
تو بودی
حالا دیگر تُک زدن گنجشک ها
بر خرمالوهای درخت همسایه هم تو را بیادم می اورد
ببین
خوب ببین
با ته مانده ی جانم
چه کرده ای ....

 


بتول مبشری

باران که می آید ولی مردی به باران ...نه( بتول مبشری )

باران که می آید ولی مردی به باران ...نه
پس شد هوا ی شهر لیکن وای طوفان ...نه

سارای دیروزی دلش بغض نفس دارد
رخت عزا شد سهم او از حال دوران ...نه

دارا چرا افسرده مانده درد می نوشد
سرجمع شد دارایی اش شلاق و زندان... نه

گویی انارستان شده دل های آدم ها
در سینه ی هر کس اناری لیک خندان ...نه

یاد ش بخیر سرمشق های آب بابا نان
اخبار کیهان می نویسد قیمت نان ... نه

کوکب کجای قصه خوابیدی که جاماندی
بانوی خانه حال تو ...نبض خیابان ! ... نه

کوه غرورقوم مان لرزید وُ ریزش کرد
درخواب های ریزعلی مشعل بیابان ...نه

خون شد دل گندم بدست داس ها هیهات
میل ِ نجیب نان تازه بیخِ دندان ...نه

ما با خیال دلکش اسبی که می آمد
تاراج شد رویای سیب و طعم ریحان ...نه

تصمیم کبری ها مجازات غریبی شد
ما مانده ایم و امر و نهی مردرندان .... نه


بتول مبشری