عید آن روزها بود
روزهای معصوم کودکی
روزهای قصه های شیرین ربابه و دامن گل گلی قشنگش
روزهای زنبق و سنجد
روزهای چای دشلمه ی مادربزرگ و عطر بیدمشک
روزهای قایم موشک و پستوی اتاق ربابه
عید آن روزها بود که گوش هایمان قصه های حریری مادر بزرگ را می بلعید
روزهای گالش و باران
روزهای نقل و بوسه و لبخند مهربان ربابه که دنیایی آرامش بود
روزهای بوی خاک و گل محمدی
عید روزهایی بود که ما نوه ها پشت در اتاق دایی فتح اله دایی مجردمان صف میکشیدیم و منتطر عیدی های بزرگمان می ماندیم و ربابه از پشت پرده ی توری اتاقش معصومانه به هیاهوی بچگی مان می خندید
عید بوی گل تن و دست ربابه بود که عطر شکوفه های سیب و پشت بام های کاهگلی باران خورده را داشت
عید چارقد سفید ململ ربابه بود و صدای مهربانش
عید دست های زبر و عزیز ربابه بود که اشک های کودکی ما را پاک میکرد
عید بوی توپ و ماهی دودی نبود بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب نبودبوی کاغذ رنگی نبودبوی شالیزار با سخاوت آغوش ربابه بود و عروسک های دست سازش.. پپرمه های خوشمزه اش ..آرامش نگاهش ....پشتی های پته اش ....
چقدر دلتنگ تو و عیدم ...ربابه ربابه ی جان ....
بتول مبشری