خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

آی آهای بانوی تاکستان هزار ساله ی پاییز ( بتول مبشری )

آی
آهای
بانوی تاکستان هزار ساله ی پاییز
مهیاست تنگ و جام
امروز هم به کام جانم
جرعه ای
شراب بریز
من
منی که نخورده از باده ی اندوه تو
کله پا و مخمورم
بانوی
باده گردان
عاشقان
هر ساله ی پاییز
جامی دگر
دوباره هم
جامی دگر بریز
افسون تاک های توست
یا چیز دیگری
من
مست و سرمست
شراب کهنه ی
دیوانه وار اندوهم
من سرخوشانه با اندوه
درد بسته ام
آی
آهای ..

 

بتول مبشری

من کدامینم ؟ بین این همه سیاه( بتول مبشری )

 

من کدامینم ؟
بین این همه سیاه
چشم
بخت
نگاه
نقاب
همه سیاه
این هم یادگار تو
قاب کن مرا به دیوار دلتنگی ات
صدایم که بزنی
هزار زن
هزار دلریخته
آه می کشند
رهایی را ...


 

بتول مبشری

 

چه کسی می داند دل زن چون دریاست ( بتول مبشری )

چه کسی می داند
دل زن چون دریاست
همه موج و همه شور
سرکش و مست به خیزاب غرور
خانه ی دلخوشی ماهیها
بستر رامش مرغابی ها
صدف سینه ی زن
خانه ی مروارید است
موج بی تاب تنش
همنفس خورشید ست
دل زن سرکش و مست است
به یک حس عجیب
می کشد موج خیالش
به افق های نجیب
حال بی طاقت زن
در پی یک ساحل مهر
می برد راه به هر جا که
دلش فرمان داد
پی یک آرامش
پی دستان نوازشگر یک عشق بزرگ
تو اگر وسوسه ی پهنه ی دریا داری
بیکران ساحل آغوشش باش
تا گه آرام بگیرد در تو
شور شیدایی امواج تن مغرورش
ور نه گرداب شود بی پروا
بکشد هرچه فریب است به کام
بکشد هرچه دروغ است به دام
حال گرداب جنون را
تنها
دل دریا داند ...

 

بتول مبشری

گریه کن ابرک من ( بتول مبشری )

 

گریه کن
ابرک من
تو دلت بارانی ست
من دلم طوفانی ست ...

 

بتول مبشری

آرزو دارم که باشم زیر سقف خانه ی تو( بتول مبشری )

 

آرزو دارم که باشم زیر سقف خانه ی تو
جام مینای تو باشم پرکنم پیمانه ی تو

آرزو دارم که هر شب شعر تن پوش تو باشم
از ستاره تا سپیده غرق آغوش تو باشم

آرزو دارم بجز من خواب و رویایی نبینی
غیر چشم عاشق من چشم شهلایی نبینی

آرزو دارم سرم را جز تو بالینی نباشد
حال پر شور و شرم را جز تو تسکینی نباشد

آرزو دارم که گاهی با تو در باران بمانم
تا پناه شانه هایت آن زمان پنهان بمانم

آرزو دارم به ظلمت ماه شبهایم تو باشی
تکیه گاه ناگزیر قلب تنهایم تو باشی

آرزو دارم عزیزم آرزو خواب و خیال است
آرزوهای خیالی جای پاهای سراب است

 


بتول مبشری

زن که باشی معنی همبستری با دردها را ( بتول مبشری )

زن که باشی
معنی همبستری با دردها را
خوب میفهمی
معنی طغیان و عصیان
از لج نامردها را
خوب میفهمی
زن که باشی
تن
فقط تن
باشی اینجا مهلتی داری
تا هوس
تا بستر ننگین یک آغوش رسوا
فرصتی داری
بسته بندی میشوی
تاریخ مصرف میخوری اینجا
تا فرو بنشانی
سودا یا خیالی را به شب ها
حرمتی داری
زن که باشی بغض را با
اشک مینوشی
زن که باشی درد را
چون جامه می پوشی
من زنم
درد زنان را خوب میدانم
مهر باطل خوردن از نامردمان را
خوب میدانم
بسکه چون درنای محبوسی
زدم بر شیشه و دیوار
زخمی ام
لیکن شکایت را
فغان را
خوب میدانم
زن که باشی
بی گمان
پرواز یک رویاست
وه که زن بودن در این وادی
عجب
زیباست ...

 

بتول مبشری

 

وقتی تمام حس ُ حالت مانده در سودای آغوشی( بتول مبشری )

وقتی تمام حس ُ حالت مانده در سودای آغوشی
باید شرابی باشد از جنس فراموشی فراموشی

تا پر شوی از حس شوریدن میان بستری دلگیر
آتش بگیری از لب جام تکیلایی که می نوشی

وقتی حواس شعرهایت را پراندی تا هوایی که
درگیر شد جانت به جانم گفتن لحن صدایی که

با رقص موهایت میان شانه هایش دلبری کردی
وقتی که سرما را میان بازوانش گرم می پوشی

وقتی که می بوسی لبانی را ولی در قاب تصویری
از عکس چشمانی میان خاطرات ات کام می گیری

سر می کشی لاجرعه سودای تنش را با خیالی دور
گم می شوی بین نفس تنگیِ احساسات مغشوشی

بانوی امشب سر بکش لاجرعه جام شعرهایت را
سنگی بزن هم باده هم پیمانه هم بغض صدایت را

سیگار ی از بهمن بگیران پک بزن تا انتهای شب
حالا فقط مستیُ ویرانی ُخاموشی ُخاموشی

 

 

بتول مبشری

پرسیدی از حالم ؟ حالم پریشان است( بتول مبشری )

پرسیدی از حالم ؟ حالم پریشان است
چینی خش داری در بوفه زندان است

گل های احساسم بی بوسه و گلدان
پوسیده و پر پر در حصر این زندان

بانوی معصومی چون مریم عذرا
قدیسه ای پرشور بی ناله و سودا

خوابیده در قلبم یک لیدی پرشور
یک لیدی مادلن مست حتی کمی مغرور

گاهی زنی در من دنبال طوفان است
ژاندارکی پر شور خواهان طغیان است

در من هزاران زن در من هزاران تن
از اورشلیم تا هند کابل.. غنا ..آتن

درگیر احساسی با فعل زن بودن
درگیری سختی ست با حال من بودن

هم مرغ طوفانم هم کاکلی در باد
بی بی دل تنگی در حسرت فریاد

رقاصه ام گاهی شوریده و دل کوک
تارک به دنیایی در دیرکی متروک

دیگر چه گویم من از حال این زن نام
حوای دلتنگی با صد خیال خام

پرسیدی از حالم شیر و پلنگ و ماه
خاموشی و حسرت واگویه ی یک ...آه

 

 

بتول مبشری

بعد عمری سراغ صندوقچه دلم رفتم( بتول مبشری )

بعد عمری .........
سراغ صندوقچه دلم رفتم
مهرو موم قدیمی اش
به نام زیبای تو بود
گنج های مخفی درون صندوقم
مملو از یادهای گران بهای تو بود
عطر گیج و کهنه ای
به مشامم خورد
بوی پیراهن آشنای تو بود
عکس هایی از روزهای عاشقانه ی من
که چقدر شبیه عکسهای تو بود
نامه ای با سرخط
دوستت دارم
دست خط آ شنا ی نامه های تو بود
دستهایی مرا به خود خواندند
هرمشان حرارت دستهای تو بود
گونه ام را نوازشی سوزاند
ردی از لهیب انگشت های تو بود
گریه کردم کنار صندوقچه ی کهنه
گنج خاموش و ساکتی که فقط
پر و لبریز همه یاد های تو بود .........

 


بتول مبشری

آینه ...... ای آینه ی راستگو ( بتول مبشری )

آینه ......
ای آینه ی راستگو
برای خاطر دل من
کمی دروغ بگو
بگو که پانزده ساله دخترکی
شیرین و زیبایم
بگو هنوز بهار می تراود از سراپایم
بگو دو چشم سیاهم
لطیف مثل باران است
بگو که جنگل موهایم
آشفته و پریشان است
تو هم اتاقی بسیار سالهای منی
تو آینه .....
تصویر واگویه ی خیال های منی
به من بگو هنوز هم
گه به گاه میخندم
بگو هنوز به
خاطره ی اولین دیدار پابندم
مرا به خیال نوجوانی مهربان وناب ببر
دروغ هم که باشد
مرا دوباره به خواب ببر
بریده ام از این سالهای عبوس دلتنگی
پناه بده مرا دوباره
به روزهای بی رنگی
میان ابن همه سایه های گریزپای دروغگو
مگر چه میشود
آینه ..........
تو هم کمی دروغ بگو

 

بتول مبشری

 

 

من که فغان نمیزنم دلم فغانه میزند( بتول مبشری )

من که فغان نمیزنم دلم فغانه میزند
تاب ندارد و فغان از این زمانه میزند

ملامتش که میکنم بهانه گیر میشود
نصیحتش که میکنم دوباره چانه میزند

مرا کشانده در به در به جاده های پر خطر
چه گویمش که هر گذر دم از نشانه میزند

هوایی است و بیقرار روانه سوی کوی یار
چه سازمش که بی حیا به در شبانه میزند

حکایتی ست بین ما دلی دچار و مبتلا
که عاقبت سرمرا برآستانه میزند

 

 

بتول مبشری

بخدا پیر شدم هر دم از آینه ها میپرسم ( بتول مبشری )

 

بخدا پیر شدم
هر دم از آینه ها میپرسم
من کجا پیر شدم
چه کسی میداند
ردپایی که مرا مانده به جا
بر سر و مو
همه از حسرت توست
رفتی و خاطره های دل من
قاب شد بر در و دیوار سکوت
در اتاقی که نفس های تو را با خود داشت
پشت پرچین خیالت ماندم
ماندم و
بغض نفس گیر شدم
بعد تو
آینه ها شاهد دردم بودند
که چگونه و چرا پیر شدم
های ویران گر من ......
کاش میشد که بفهمی روزی
بی تو
من
ناله ی شبگیر
شدم
بخدا پیر شدم..............

 

بتول مبشری