خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

وقتی که دلتنگی و دلتنگی و دلگیری( بتول مبشری )

وقتی که دلتنگی و دلتنگی و دلگیری
هی از حضورت بودن ات دلشوره میگیری

باید بدانی با خودت تنهای تنهایی
باید بفهمی ورنه از این درد میمیری

باور بکن این شانه ها رسوای رسوایند
این دستهای هرزه از تبعید می آیند

این جاده ها آبستن مین های خاموش اند
باور بکن این رد پاها مرگ می زایند

من پیش از این ها بیکسی را زیرورو کردم
من عشق را در آدمک ها جستجو کردم

سرخوردم از آغوش های سرد ُویرانگر
آه ای جماعت من که ترک آبرو کردم

اینجا فقط در زیر باران گونه ها خیس اند
حتی حضور کاج ها هم وهم ابلیس اند

از من بپرسی یک رفیق خوب اینجا نیست
در کسوت پیغمبری از ریشه جرجیس اند

ای بادها ای سیل ها من با شمایان ام
طی کرده ام بیهودگی را خط پایان ام

ای آسمان ِ دل گره ای شهر بی احساس
قندیل غم بستم عجب سردم زمستان ام ....

 

بتول مبشری

 

روزگارم خوب نیست( بتول مبشری )

روزگارم !
روزگارم خوب نیست
حال من جز هق هق و آشوب نیست
پیله ای از گچ شده زندان من
دکتری بیرحم زندان بان ِمن
جای آن رزهای سرخ آتشین
یا گلایول های شیک دلنشین
بوسه هایت را به بالین ام بیار
زودتر اسباب تسکین ام بیار
روزگارم !
پای دل هم لنگ شد
بسکه بی تو خسته و دلتنگ شد
چشم زخم مادرم بیهوده بود
یا کمی مستعمل و فرسوده بود
روزگارم !
فال حافظ خوانده ام
نیتی بر شعر نابش رانده ام
خواجه هم فرمود می آیی ز در
زودتر
پس زودتر
پس زودتر ....

 


بتول مبشری

یکی به من بگوید بهار را که دیده ( بتول مبشری )

یکی به من بگوید بهار را که دیده
نوای قمری مست چه کس کجا شنیده

چه کس خبر گرفته از عشوه های نرگس
نسیم نو بهاران به باغ کی خزیده

کجا چگونه باران ز بامها گذشته
حضوریاس وحشی به دشت کی رسیده

یکی به من بگوید چرا دلم گرفته
عبور قاصدک را چرا دلم ندیده

منی که بوی باران پناه خاطرم بود
حضور عطر باران ز شعر من پریده

یکی خبر بگیرد مرا خبر رساند
که نوبهار امسال چرا ز من رمیده ؟

گمان کنم که پاییز رفیق راه مانده
گمـــان کنـــم کـــه کـــارم بـــه بـــی دلـــی کـــشیده ........


بتول مبشری

تو آنجایی کنار دل یاکریم ها( بتول مبشری )

تو آنجایی
کنار دل یاکریم ها
کنار نفس نفس زدن گل های آهار
آنها نمی دانند
من هر صبح برای چشم هایت بوسه می فرستم
هر شب برای خواب هایت لالایی
آنها نمی فهمند
جغرافیای کوچک من
تکه ای از خاک باقرآباد است
که دستهای عزیز تو را
دچار حادثه ی ماندن کرده
و پاهای ناتوان مرا
مبتلای فاجعه ی شکستن
آنها نمی فهمند
جان دادن کنار جانی را که دیگر نیست
و مرگ را که چون تریاک تلخ است
و مانند اغوای غنچه های خشخاش ویرانگر
تو آنجایی
همان جا که با سقوط آغوش ات
هزار بار بی وطن شدم
آنها نمی فهمند
این راز بین ماست
من
و یا کریم های حوالی مزار فیروزه ای تو
مزار جوان ِ
جوان ِ
تو ...

 


بتول مبشری
پی نوشت : اصلا آنها چه میفهمند ؟

کاش از پشت کوه آمده بودی ( بتول مبشری )

 

کاش از پشت کوه آمده بودی
با جیب هایی پر از آویشن کوهی
و لبخندی که ماه را هدیه میکرد
کاش از پشت کوه آمده بودی
پیش از آنکه دو خورشید چشمانت را
به عینک مارکدار (دی اند جی ) وام بدهی
و نفس هایت بجای بوی تند ودکا بوی بابونه و ریحان بگیرد
کاش از پشت کوه آمده بودی
و برچسب کفشهایت گالش و باران بود
و آغوش ات بجای عطر گرانقیمت ( کنزو ) بوی مریم گُلی می داد
کاش از آنجا آمده بودی
از سمت کبوتران کوهی
از مسیر بیجارهای مهربان
شالیزارهای بخشنده
از جایی که بوسه را زرورق نمی پیچند
قایم نمی کنند
بوسه را هدیه میدهند
هدیه میگیرند
کاش از پشت کوه آمده بودی
بجای کیف دیپلمات زمخت ات
کوله ای ساده پر از پارچه های سفید و صورتی گل گلی
ارمغان می آوردی
و بجای بوی تلخ توتون کاپیتان بلک
شانه هایت بوی هیزم و چای بیدمشک می داد
کاش از پشت کوه آمده بودی
بی چتر
بی کلاه
با یک لا پیراهن و یک بغل آغوش
پیش از آنکه در هیاهوی این شهر شلوغ لعنتی گم شوی
و پیش از اینکه صدای آن زن بی احساس
مدام به جای تو بگوید
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
نیست ...

 


بتول مبشری

دوباره امشب آمدی که بغض بالش ام شوی( بتول مبشری )

دوباره امشب آمدی که بغض بالش ام شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکش ام شوی

کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی
بگو سرک کشیده ای که میل شورش ام شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوت اش نبرد

از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد
مسیر هر مسافری به مقصد تن ام نخورد

نمیشود نمیشود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا مدام جان بسر کنی

بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی
زنی خراب و خسته را به گریه دربدر کنی

گذشته از گناه تو به پی نوشت سال ها
مرا به عمد خط زدن ورق زدن سوال ها

تو در کنار دیگری دچار جرم خانگی
وسهم من در میان جنون کِشی ملال ها

برو برو دوباره هم به بستر ش گناه کن
تو خوب زخم میزنی دوباره اشتباه کن

فقط میان بازی ات مرا دچار شک نکن
برو به داغ بوسه ای لبی دگر سیاه کن

چه حس تلخ مبهمی به جان امشبم گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت

چهار فصل عاشقی تداعی گذشته شد
بین دوباره عاصی ام جنون امشب ام گرفت ...

 


بتول مبشری

 

**************

با کمی اختلاف

دوباره امشب آمدی که بغض بالشم شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکشم شوی

کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی
چرا سرک کشیده ای که میل شورشم شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوتم نبرد

از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد
مسیر هر مسافری به مقصد تنم نخورد

نمی شود نمی شود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا به گریه جان بسر کنی

بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی
من ِ نفس بریده را مدام دربدر کنی

گذشت از گناه تو به پی نوشتِ سال ها
مرا به عمد خط زدن گذشتن از مجال ها

تو در کنار دیگری دچار ِ جرم خانگی
و سهم بیکسی ِ من خیال با محال ها

برو دوباره هم برو به بسترش گناه کن
تو خوب زخم می زنی دوباره اشتباه کن

دوباره رختخواب او به آتش گنه بکش
برو به داغ بوسه ای تن وُ لبش سیاه کن

چه درد تلخ مبهمی به جان امشب ام گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت

چهار فصل ِعاشقی تداعی گذشته شد
خدا دوباره عاصی ام جنون ِ امشب ام گرفت ...


بتول مبشری

 

آنها شهرها را به آتش می کشند( بتول مبشری )

آنها شهرها را به آتش می کشند
خانه ها را
اهالی شعر را
بعد کنار ویرانه های خاکستر شده
ماندولین می نوازند
مویه می کنند
تا به رسم نرون
دیوانه گی کنند
دست آخر
کمی شعر بسازند
آن ها
همان دیکتاتورهای مزخرف

 


بتول مبشری

 

با تو هستم آخرین بار است ( بتول مبشری )

 



با تو هستم آخرین بار است

یا بیا
یا ...........
هیچ
می میرم

 


بتول مبشری

رفتی ولی قلبت از این رفتن پشیمان است( بتول مبشری )

رفتی ولی قلبت از این رفتن پشیمان است
حس های خاموشت همه درگیر عصیان است

در باورت بعد از تو این زن بوف کوری بود
ارگ بمی تفتان ِخاموش ِصبوری بود

مغرور ویرانگر تو از یک زن چه می دانی
از کوبش ناقوس غم در من چه می دانی

رفتن فقط روکردن دستت و پایان قمارت بود
یعنی که همدستی با شیطان سقوط اعتبارت بود

دیگر سراغ ات را ز باران های پاییزی نمی گیرم
روزی هزاران بار با یادت نمی سوزم نمی میرم

بعد از تو هم سیگار و قهوه در کنار ساز می چسبد
سوز ویولون زخمه های تار با آواز می چسبد

وقتی که رفتی دُرد بستم در خودم با وسعت یک دَرد
هی مست کردم ....هی نوشتم (ب ی و ف ا ) برگرد

یک جوخه آتش در دلم آماده ی رگبار بستن بود
هر لحظه آتش باز از نو..... نوبت من بود

با دیگران واگویه کردی سخت از رفتن پشیمانی
از دیگران بشنو پشیمانی ندارد سود ...میدانی

لعنت به تو در من زنی حساس را کشتی
یک لیلی ِ مجنون ِ با احساس را کشتی

آن ماهی بیتاب مرده در مسیر رود میفهمی؟
در حسرت دریای تو نابود شد نابود ...میفهمی ؟

دیگر گذشته سالهای شیک تو با اوی تزئینی
دیگر مرا در خواب هایت هم نمی بینی ..نمی بینی

 

 

بتول مبشری

کاشکی قطار گذشته بر می گشت تو را به انتظار های ( بتول مبشری )

کاشکی

**
کاشکی قطار گذشته بر می گشت
تو را به انتظار های من پس می داد
مرا به آن سال های تو
هر شب خوابی تازه می بینم
ایستگاه های تازه
مسافران آشوب
سوت ممتد قطار
هر شب
زنی جوان با یک بغل بنفشه ی تر
با دامن کوتاه آبی رنگ
حوصله اش را به ایستگاه پر ولوله گره می زند
و بوسه هایش را به مسیر آمدن ات می کارد
قطار می ایستد
دست تکان می دهی
اشاره می کنی
ببین منم که آمده ام
شال طوسی ات به همدستی باد
گوشه ی دامن آن زن را لمس می کند
اتفاق تازه
موهای پریشان آن زن است
که میان عطر شانه های تو گاه می رقصد
گاه گریه می کند
هنوز هم
هزار ایستگاه ندیده پشت پلک خواب هایم مانده
کاشکی قطار گذشته برمی گشت
تو را به این روزهای من پس می داد ...

 


بتول مبشری

اتاقی پر از تنهایی( بتول مبشری )

اتاقی پر از تنهایی
دو صندلی روبه حیاط و باران
یک تخت بوسه
یک چمدان آغوش
کتاب های شعر با زیرنویس های عاشقانه
دو فنجان با طعم چای دو نفره
یک سقف نگاه
پیراهن هایی که درچهارخانه رنگ
بی صاحب خانه مانده اند
شال های طوسی ِخاطره های کوهپایه
یک پنجره بغض
چکمه هایی با رد برف های عزیز دیلمان
دو بالش تلواسه
یک جارختی چوبی مملو از یاد کُت و پالتوها
این همه رز خشکیده
آن همه رد پا بر قالی
آن همه بوی سیگار و ادکلن فِراری
من گیج مانده ام
به رسم خانه تکانی
کدام را
کدام را بتکانم
که دلم تکان نخورد ؟

 


بتول مبشری

 

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است( بتول مبشری )

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است
نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است

راستی طایفه ی مرده ی نَنگی هستیم
مردم هفت خط شیرو پلنگی هستیم

سروها درگذر بودن مان پیر شدند
لاله ها خون که نوشتند زمینگیر شدند

ما که مغرور به شهنامه ی دوران بودیم
راوی گُرز و کلاه یَل دستان بودیم

حالیا دست نویس همه روباهانیم
ورق فاجعه را سفسطه میگردانیم

دارها رقص بلند تن مواج شماست
نوبت رگ زدن سرو منُ کاج شماست

چه غریبانه نشستیم بر این مین آباد
خبری هست از آتشکده ی شین آباد ؟

ردشدیم از گذر فصل جنون وُ تردید
چه خیال عبثی نوبت تدبیر و امید

قوم نامرد کسی هست که انکار کند
کودک کار مریض است چرا کار کند ؟

مادر وُ دختر ِ بی نان به خیابان زده اند
تن به آلودگی گرگ ِ بیابان زده اند

پرو خالی شده ایم از لغت هرجایی
تو و من جذر عجیبیم بر این رسوایی

فاحشه چشم گنه کاره ی ما قوم بد است
گند این بوی عفن طعنه به مُردار زده ست

من خودم مثل شما ساکن دَردستانم
اهل طاعونی این طایفه ی ویرانم

مانده تا ما به غرور دل آرش برسیم
یا به خون خواهی و ُ غوغای سیاوش برسیم

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است
نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است


بتول مبشری