خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است( بتول مبشری )

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است
نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است

راستی طایفه ی مرده ی نَنگی هستیم
مردم هفت خط شیرو پلنگی هستیم

سروها درگذر بودن مان پیر شدند
لاله ها خون که نوشتند زمینگیر شدند

ما که مغرور به شهنامه ی دوران بودیم
راوی گُرز و کلاه یَل دستان بودیم

حالیا دست نویس همه روباهانیم
ورق فاجعه را سفسطه میگردانیم

دارها رقص بلند تن مواج شماست
نوبت رگ زدن سرو منُ کاج شماست

چه غریبانه نشستیم بر این مین آباد
خبری هست از آتشکده ی شین آباد ؟

ردشدیم از گذر فصل جنون وُ تردید
چه خیال عبثی نوبت تدبیر و امید

قوم نامرد کسی هست که انکار کند
کودک کار مریض است چرا کار کند ؟

مادر وُ دختر ِ بی نان به خیابان زده اند
تن به آلودگی گرگ ِ بیابان زده اند

پرو خالی شده ایم از لغت هرجایی
تو و من جذر عجیبیم بر این رسوایی

فاحشه چشم گنه کاره ی ما قوم بد است
گند این بوی عفن طعنه به مُردار زده ست

من خودم مثل شما ساکن دَردستانم
اهل طاعونی این طایفه ی ویرانم

مانده تا ما به غرور دل آرش برسیم
یا به خون خواهی و ُ غوغای سیاوش برسیم

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است
نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است


بتول مبشری