خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

کاشکی برگردی خانه بوی گل بگیرد ( بتول مبشری )

کاشکی برگردی
خانه بوی گل بگیرد
مادرم اسپند دود کند
زری چای تازه دم کند
ماه لبخند بزند
آی باران ببارد
آی باران ببارد
و من
مبهوت یک معجزه
گلهای آبی پیراهنم ام را
به سمت نوازش دستانت بکشانم
کاشکی برگردی ...
بتول مبشری

خانه بوی گل بگیرد
مادرم اسپند دود کند
زری چای تازه دم کند
ماه لبخند بزند
آی باران ببارد
آی باران ببارد
و من
مبهوت یک معجزه
گلهای آبی پیراهنم ام را
به سمت نوازش دستانت بکشانم
کاشکی برگردی ...

 

بتول مبشری

چه خبرهای عجیبی همه سر ....سام .... آور( بتول مبشری )

چه خبرهای عجیبی همه سر ....سام .... آور
زن شدی هیس خفه لال بمانی بهتر

هی نگو سهم من از باد هوا نور کجاست
گفته بودم تو نگو لانه ی زنبور کجاست

طبق آمار جنون حال دلم می گیرد
زنی از خانه فراری ست زنی می میرد

زنی از مشت و لگد سیر دهانش خونی ست
بی وفایی به زنان قاعده اش قانونی ست

ارث زن درد و عذاب است درین ملک خراب
نیمی از ارث پدر نیمه ی دیگر به عذاب

زن شدی گوشه ی خلوت بنشین درد بنوش
بنشین بر تن رویای رهاییت کمی رخت بپوش

به خیابان نرو فرهنگ بسی در خطر است
که حجاب تو فقط مایه ی خون جگر است

....
شاید آسیب شناسی بشود حال خیابان و زنان
که حدودش به جهنم برسد زمزمه ی خیره سران

 

بتول مبشری

دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها ( بتول مبشری )

دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب
دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطف غسل تعمید کشیش عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر
حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد
دلم ....

 

بتول مبشری

تنـــــــــــــــــهایی پشت بام کاهگلی ( بتول مبشری )

 

 

تنـــــــــــــــــهایی
پشت بام کاهگلی فرسوده ای ست

گلوی ناودانش گرفته
باران بی امان می بارد
آی می بارد

 

 

بتول مبشری

این دست ها که تو را می خواهند( بتول مبشری )

این دست ها که تو را می خواهند
این قلم که تو را می نویسد
این خاطره ها که اشک می شوند
این اشک ها که تمام نمی شوند
این گلدان رسوای گل شب بو
این سیگار کِنت بی معرفت که نمی سوزد
می سوزاند
این قرص خواب های لعنتی که خوابشان نمی برد
این قاب عکس که خیره مانده بر بی تابی من
این فنجان لب پریده ی قهوه
این پنجره که رد انگشت هایت
این گردن بند فیروزه که رد بوسه هایت
این آباژور قدیمی که سایه ی شانه هایت
چقدر همدست داری
که هر شب
هر شب
مرتکب می شوی
بی خوابی مرا .....

 

بتول مبشری

داری می روی و من باید فراموش کنم ( بتول مبشری )

 

داری می روی
و من باید فراموش کنم
همین دیروز
دامنم بوی سیب می داد
و دست هایم
گرده افشانی می کردند
گونه هایت را
چشم هایت را
قدو بالایت را
به سر انگشت نوازش
داری می روی
و من هنوز پرُو لبریزم
از هزار لالایی
که روانه خواب هایت نکردم
و بوسه هایی که
ته چمدان گذاشته بودم برای روز مبادا
داری می روی
و من باید یاد بگیرم
هر وقت دلتنگ ات شدم
سه تا از گلدان های محبوبه شبم را بشکنم
که یادت هوایی ام نکند
و چهار فصل خاطره را
به صندوقچه ی اسرارآمیز پاندورا بسپارم
و کنار دل باغچه ی کودکی هایت چال کنم
کنار سربازهایی که از جنگ برنمی گشتند
و ملکه ی برف ها
وقتی که در جنگ با اشک های کودکانه تو
سنگ میشد
داری میروی
و فقط چهار قدم مانده به پاییز
چهار قدم تا ویرانی

 

بتول مبشری
پ:ن ......برای پسرم

بت شکنان را بگو بتکده برپا شده ( بتول مبشری )

 

بت شکنان را بگو بتکده برپا شده
کاش بیاید کسی از دل این روزها

طایفه ی بت زده باز چه مرگت شده
باز که سر می دهی در ره مرموزها

ننگ به آیین تان قوم جنون و خطا
ممتد جرم شما دامن پاسوزها

کاش بجای دروغ از تبرُ بت شکن
شهر کلاغان شود قصه ی الدوزها

خم نشو تا خاک دَر بت زده ! خاکت به سر
حال به هم می زند حالت دریوزها

 


بتول مبشری

هر دومان وارثان پاییزیم ( بتول مبشری )

هر دومان
وارثان پاییزیم
هزار رنگ برگ هایش
سهم فریب چشمهای تو
که هر لحظه یک رنگ اند
تمام گریه های دلش
قسمت آسمان دل من
که همیشه
می بارم ....



بتول مبشری

 

رای تو باید نوشت باید سرود مگر غروب ها( بتول مبشری )

برای تو باید نوشت
باید سرود
مگر غروب ها
ابهت باشکوه فرمان تو نیست
که کلاغ ها را تا رسیدن به جفت هاشان
و لانه هاشان
در چنارستان همراهی میکند ؟
مگر تو قانون عبور پاییز و بهار نیستی
که فصل ها را
با بوسه
به دگرگونی بشارت میدهد ؟
مگر تو تمام ناتمام ماه نیستی
در شبهایی که هنوز به کامل شدن فکر میکند ؟
برای تو باید نه یک شعر
که به اندازه ی تمام برگ های سپیدار نوشت
همان ها
که با لذت خود را به آغوش باد یله میدهند
و در مسیر سفرش می روند
می روند که تا با بهار برگردند
چگونه میشود برای کولی رقصان چشم های تو ننوشت
وقتی که هر اشاره اش دعوتی ست
به نوازش
به شیدایی به عشق
برای تو
باید نوشت
پیش از اینکه واژه ها میل به رفتن بکنند ..

 

 

بتول مبشری

 

پیوسته و دلتنگ شهیار میخواند( بتول مبشری )

پیوسته و دلتنگ
شهیار میخواند
حال غریبم را انگار می داند
اندوه این آهنگ بی وقفه وُ هربار
سیگار وُ تنهایی تکرار وُ هی تکرار
کو یادها شهیار؟
خط و خبر ؟
فریاد
هم یادها رفتند
هم بوسه ها در باد
در هر قدم از ما یک دربدر دل ریز
کو قاصدک
کو بال
کو مستی پاییز ؟
یادم نمی آید یادش نمی آید
می کوبد این آهنگ
از غصه از....... شاید
من دربدر عاصی
او بی خبر از سوز
فنجان تلخی چای
سیگار هم پاسوز
شهیار میخواند
من گریه می نوشم
کو جامه ای دلخواه
من درد می پوشم
می خواند از رفتن از روزِ پاییزی
خاکستر اندوه در سوگِ سرریزی
هُرم و تب احساس
بی کوزه وُ بی آب
یادی که می کوبد
حتی به وقت خواب
شهیار دل پیما
شعری برای من
سیگار و تنهایی
این هم سزای من ....

 

بتول مبشری

 

 

همه چیز از تو شروع شد ( بتول مبشری )

همه چیز از تو شروع شد
از آن نگاه های شورشی
آن دستهای مردادی
از اغوایی که در چشم های تو بود
و به رسیدگی زیتون های سبز می مانِست
در ایام پرهیز
ده فرمان برای ابتلای به تو کفایت می کرد
برای تخریب زنی که شعر می خواند
زنی که عاشق بود
زنی که زبان گنجشک ها را می دانست
و خط عبور قاصدک ها را نیز
حکایت ده فرمان بود
که از نگاه تو سرازیر می شد
و از خطوط گیج پیراهن من می گذشت
برای دچار شدنم
تا خماری
و بعد
نوشیدن شرابی با طعم شوکران
پرسه زدن در مسیر بهانه هایی
که سبب می شوند
و سبب هایی که از بهانه می گذرند
برای ارتگاب یک گناه معصوم
( عـــشـــق )
حالا تو رفته ای
و من ِکافر
باید کتاب های کدام دین را زیرورو کنم
برای یافتن
یازدهمین فرمان
حالا موسی که هیچ
پیغمبری که هرگز نیامده
باید به دادم برسد
به دادم برسد
( صــبــــــــــــر )
این پیامبر هزار قرن نیامده

 

بتول مبشری

 

روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست ( بتول مبشری )

روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست
روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست

روزی که می بوسی مرا در قاب عکسی بیصدا
زل میزنی در چشم من سهم ات بجز تصویر نیست

روزی تو می جویی مرا با گریه می گویی بیا
آن روز دیگر حس من بر پای تو زنجیر نیست

روزی مرا پُک میزنی با طعم سیگار وُ جنون
می سوزی از آهی که می گفتی که دامن گیر نیست

روزی میان اشک وُ خون هم پای شعرم می دَوی
با درد می گویی به خود دیگر مرا پیگیر نیست

روزی که تنها می شود هم تخت وُ هم پیراهن ات
میخواهی ام می خواهی ام لیکن دگر تقدیر نیست

روزی به خلوت می روی با دیگران یا دیگری
اما نصیب از خلوتت جز ناله ی شبگیر نیست

روزی تو می کوبی به درآشفته دل آشفته سر
پای عذاب و حسرتت قلب تو بی تقصیر نیست

روزی نشانی ِمرا از کوچه ها می پرسی ُ
راهت نمی افتد به من خود کرده را تدبیر نیست

 

 

بتول مبشری