داری می روی
و من باید فراموش کنم
همین دیروز
دامنم بوی سیب می داد
و دست هایم
گرده افشانی می کردند
گونه هایت را
چشم هایت را
قدو بالایت را
به سر انگشت نوازش
داری می روی
و من هنوز پرُو لبریزم
از هزار لالایی
که روانه خواب هایت نکردم
و بوسه هایی که
ته چمدان گذاشته بودم برای روز مبادا
داری می روی
و من باید یاد بگیرم
هر وقت دلتنگ ات شدم
سه تا از گلدان های محبوبه شبم را بشکنم
که یادت هوایی ام نکند
و چهار فصل خاطره را
به صندوقچه ی اسرارآمیز پاندورا بسپارم
و کنار دل باغچه ی کودکی هایت چال کنم
کنار سربازهایی که از جنگ برنمی گشتند
و ملکه ی برف ها
وقتی که در جنگ با اشک های کودکانه تو
سنگ میشد
داری میروی
و فقط چهار قدم مانده به پاییز
چهار قدم تا ویرانی
بتول مبشری
پ:ن ......برای پسرم