خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

هی تو برگرد میان آن همه سال( بتول مبشری )

هی تو
برگرد
میان آن همه سال
جنون سالگی ام را ببین
تماشایی ست
ولی نه
اول بگذار آه بکشم نفس بگیرم
کفش هایم را بپوشم
بعدتر به تو خواهم گفت
در بیست و پنج سالگی من
باران بی ادعا می بارید
اسب ها با شاهزاده ها الفتی داشتند
دست ها در هم می مردند
و عشق میان پیراهن من و تو
در رفت و آمد بود
و عشق اجاره ای نبود
و از شکوه اعجاب آور یک بوسه میشد
هزار شب نخوابید
و هزار بوسه
تب کرد
هی تو
برگرد
باران ها از من گذشته
فصل ها طی کرده ام
تو را به رویاهایم سنجاق کرده بودم
به خواب های خرگوشی
آب از سر خاطره ها گذشته
بلاتکلیفم
میان بوسه های در راه مانده
اشک هایی که سنگ شدند
میان شب های بغض و تلواسه
عجب پروسه ی غمناکی
هی برگرد
به من نگاه کن
حالا میان سالگی
جنون سالگی است
کنار آه جاده زنی صدایت میزند
گوش کن
بیدها صدایش را شنیده اند
که اینهمه سرد می لرزند
حالا شبدرهای بی زبان هم
همصدا با باد
ناله می کنند
هی برگرد
جوانی اش
جوانی اش را پس بده
هی تو
......

 


بتول مبشری

چقدر گذشته مگر چقدر عاشقانه نخوانده ای( بتول مبشری )

 

چقدر گذشته
مگر چقدر عاشقانه نخوانده ای
مگر چقدر از کبوتر خانه ها دور شده ای
که این همه بوی مرثیه گرفته ای
بوی گریز
و شعر را به توپ می بندی
و سلام ها را به آب می دهی
و سمت لبخند آفتابگردان را ابری می کنی
عکس ها دروغ نمی گویند
زمانی از تو بوسه می ریخت
لیلاکوه شاهد خوبی ست
و این سوتر رودهن ِخاطره نویس
زمانی میان آه های شال و کلاهت جنون سنجاق بود
ای به داد من نرسیده
مگر چند جاده از من دوری
چند بهشت
چند جهنم
چنان دور که گلهای پیراهنم را نمی شناسی
و تب سَربندم را نمی گیری
بگذار کمی رنگ شب کلاهت به یادم بماند
بگذار این بار
دستها حرف بزنند
بگذار حرف ها حرف بیاورند
و بوسه ها بوسه
بیا و به آمدن مجال حضور بده
بگذار اتفاق ها بیافتند
فقط بگذار
ای به داد من نرسیده
ای یاغی.....

 


بتول مبشری

نه نشد مثل شما مریم عذرا باشم ( بتول مبشری )

نه نشد مثل شما مریم عذرا باشم
زنی از عمق دلم میل هوس بازی داشت

پشت احساس خودش سنگر و چادر زده بود
پای آوارگی اش وسوسه پردازی داشت

نه نشد مثل شما لیلی شعری بشوم
که جنون دل یک قیس هوایی ش کند

طالعش یار شود طایفه ای مجنون وار
سر به حالش بزند ماه نمایی ش کند

نه نشد مثل شما بی بی یک فال شوم
شاه خاجی به سراپای دلم بُر بخورد

دست اول بشوم بی بی اقبال کسی
بختم از خواب به یک بوسه تلنگر بخورد

نه نشد مثل شما شکل کبوتر بشوم
دل به صحن حَرم و جَلد شدن نووش کنم

روی گلدسته و گنبد بنشینم دل سیر
هرچه جز حسرت پرواز فراموش کنم

نه نشد آن زن ِدر من سرِ طوفانی داشت
موج تا موج تن خسته به دریا زده بود

جلجتایی که از اعماق دلش خون میریخت
سَر یکدنده به احوال مسیحا زده بود

مثل یک بشکه ی باروت پر از همهمه بود
میل آن داشت که آتش به نیستان بزند

فصل خرمارس مرداد دلش لک زده بود
تب کند شور به اندام زمستان بزند

زن شیدایی ِ در من همه ی عمر دوید
تا یکی مثل شما باسرو پایان باشد

قسمتش بود ته قصه ی واماندگی اش
هیزم سوخته ی خشم خدایان باشد

 

بتول مبشری

آمده نیامده بوی رفتن می دهی( بتول مبشری )

 

آمده
نیامده
بوی رفتن می دهی
چشم هایت پنجشنبه های سرگردانی
شانه هایت جمعه های بی اعتبار
جان جنوبی من
آبهای غربت با نگاه تو چه کردند
که مردمک هایت
آن دو کهنه سرباز قهوه ای پوش
تفنگ هایشان را رو به نگاه من نشانه رفته اند
میخواهم به نو شدن بهانه بدهم
یک زنبیل بوسه
یک کوله شعر
و یک عاشق مردادی کفایت میکند ؟
وقتی از تمام آن صورت آشنا
دو چال گونه باقی مانده باشد
مثل دردهای دلبخواه من
عمیق
عمیق
و چنان خواستنی که
دلم را خون میکند
جان جنوبی من
روشنم کن
مرا به استوای گرم ان روزها پناه بده
پناه ....

 


بتول مبشری

 

آمده
نیامده
بوی رفتن می دهی
چشم هایت پنجشنبه های سرگردانی
شانه هایت جمعه های بی اعتبار
جان جنوبی من
آبهای غربت با نگاه تو چه کردند
که مردمک هایت
آن دو کهنه سرباز قهوه ای پوش
تفنگ هایشان را رو به نگاه من نشانه رفته اند
میخواهم به نو شدن بهانه بدهم
یک زنبیل بوسه
یک کوله شعر
و یک عاشق مردادی کفایت میکند ؟
وقتی از تمام آن صورت آشنا
دو چال گونه باقی مانده باشد
مثل دردهای دلبخواه من
عمیق
عمیق
و چنان خواستنی که
دلم را خون میکند
جان جنوبی من
روشنم کن
مرا به استوای گرم ان روزها پناه بده
پناه ....

 


بتول مبشری

 

 

انگار قراری ست مرا با تو که هر شب ( بتول مبشری )

انگار قراری ست مرا با تو که هر شب
بی خواب کنی بستر تنهایی ِخوابم

یک شب بشکن رسم قدیمی
بگذار که با یاد تو آرام بخوابم


بتول مبشری

ای که با کوچ پرستو زده ای ساز جدایی ( بتول مبشری )

 

ای که با کوچ پرستو زده ای ساز جدایی
نوبت چلچله ها شد به سرت نیست بیایی ؟

به سرت نیست ببینی که یکی بَست نشسته
به مسیر گذر تو به خیالی به هوایی

 

 

بتول مبشری


ای که با کوچ پرستو زده ای ساز جدایی
 نوبت چلچله ها شد به سرت نیست بیایی؟ 

به سرت نیست ببینی که یکی بست نشسته
 به مسیر گذر تو به امیدی به هوایی 

گل به گل طاق نشاندم به خیال گذر تو
 شاید از راه قدیمی به سر مهر بیایی 

کوچه ها خلوت و خالی شهر بی شور و هیاهو
 من دل گوش به زنگیم به نویدی به صدایی 

رازقی عطرفشانده نسترن شاخه دوانده
 بوی تو پر شده هرجا صاحب خانه کجایی 

کولی خانه به دوشی فال امسال مرا دید
 گفت ای خانه ات آباد خسته اینگونه چرایی 

درد و درمان دل من قرق فاصله بشکن 
تا که بر جای بماند عادت مهرو وفایی 

ای تو هم بال پرستو وقت دل کندن پاییز
 مانده ام چشم به راهت نکند باز نیایی 

بتول مبشری

ای آینه ی راستگو برای خاطر دل من ( بتول مبشری )

آینه ......
**

ای آینه ی راستگو
برای خاطر دل من
کمی دروغ بگو
بگو که پانزده ساله دخترکی
شیرین و زیبایم
بگو هنوز بهار می تراود از سراپایم
بگو دو چشم سیاهم
لطیف مثل باران است
بگو که جنگل موهایم
آشفته و پریشان است
تو هم اتاقی بسیار سالهای منی
تو آینه .....
تصویر واگویه ی خیال های منی
به من بگو هنوز هم
گه به گاه میخندم
بگو هنوز به
خاطره ی اولین دیدار پابندم
مرا به خیال نوجوانی مهربان وناب ببر
دروغ هم که باشد
مرا دوباره به خواب ببر
بریده ام از این سالهای عبوس دلتنگی
پناه بده مرا دوباره
به روزهای بی رنگی
میان ابن همه سایه های گریزپای دروغگو
مگر چه میشود
آینه ..........
تو هم کمی دروغ بگو

 


بتول مبشری

 

باد هم آخر مرا با خود نبرد( بتول مبشری )




 

باد هم آخر مرا با خود نبرد

زیر لب گفت از خودم آواره تر .....


بتول مبشری

بس کن غرور مچاله ی تلخ سردرگم ( بتول مبشری )

بس کن غرور مچاله ی تلخ سردرگم
بس کن سقوط دردمندانه ی تدریجی

دست از سرخودت بردار هوای کوچه پس است
عمری ست میان باور سادگی ات گیجی

بگذار ابرهای عقیم خانه بدوش
بر شیشه های خالی پنجره هاشور بزنند

خون بازی قبیله گناه ترین گناه تو نیست
یک قوم نشسته اند بمیری و تنبور بزنند

وقتی که هم شانه ی شانه های کودکی ات
سلاخ بشود و کارد لای استخوان بکند

از سایه های پشت خانه چه می هراسی زن
بگذار هرکه هرچه دلش نوشت همان بکند

همبازیان قدیم بچگی های رنگ اطلسی ات
دیری ست بانیان شکستن اعتماد نارون شده اند

آن دست های نوازش که بیگانه با تبر بودند
حالابه جان جنگل افتاده اند هیزم شکن شده اند

هق هق بزن به خودت بپیچ تنت را سیاه کن
تو متهمی که دردترین اتفاق را به جان بخری

تو خط قرمز زخم های دهان گشاده شدی
بـــاور نـــکن نمـــی شـــود از یـــک دریـــچه آســـمان بـــخری

 


بتول مبشری

 

خواب هایم بلای جان ام شده اند( بتول مبشری )

خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
شب به شب
پل های معلق بابل را می بینم
باغ به باغ
سبز و روشن
در مسیر پاهای ظریف سمیرا میس
و من متراکم از عطر ریحان
چه باشکوه می خندم
صبح فردا زیر پل راه آهن
بالای دست های آهنی جرثقیل ها
جنازه ها ی معلق
تماشاگران مرگ
حریصانه پیچ و تاب های معلق را
به چشم می کشند
به خانه می برند
چه با شکوه زار می زنم
خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
شب به شب
سفره ای به وسعت گرسنگی سرزمین ام
حدفاصل کوه های هزار و لیلا کوه پهن است
نان و سیب و شراب
و پنیرهای گوسفندی تازه
چه با شکوه می خندم
صبح فردا
دهن کنجی تیتر روزنامه ی کیهان
یارانه ها واریز شد
عجب حقارت با شکوهی
خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
مجلس عروسی ست
مریم باکره دستمال بنفشی به سر بسته
کنار مریم های سرزمینم
کِل می کشد می رقصد
صبح فردا
زنانی بیزار از حس های زنانگی شان
کنار بزرگ را ه ها
بغل پارک ها دور میدان ها
شاخه های ترد اندامشان را
به قیمت سیری دهان های باز کودکان شان
به توفان وا می دهند
خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
شب به شب
لحاف قدیمی ملا را می بینم
چهل تکه چهل هزار تکه
دست دوز
هشتاد میلیون خوش خواب
زیر گرمای اش شانه به شانه خوابیده ایم
بی دغدغه
صبح فردا
بالش زیر سر کارتن خواب ولگردی را می تکانیم
مچاله ای دوباره از روزنامه ی کیهان
کمک های نقدی به سوریه افزایش یافت
خواب هایم
اوه یکی این خواب های بدتعبیر را بگیرد
به قفس بیندارد
خلاص ....

 


بتول مبشری

 

تووووی این شهر هوا بوی نجاست دارد( بتول مبشری )

تووووی این شهر هوا بوی نجاست دارد
بوی مردارِ عفن بوی خباثت دارد

مثلا تعزیه خوانان سیاوش هستیم
راوی غیرت جان دادنِ آرش هستیم

هر که دندان بدهد نان بدهد نیرنگ است
شاعرش نیست ببیند دل دنیا سنگ است

تووووی این شهرچه نان ها که به دندان نرسد
چه دهان ها که مهیاست ولی نان نرسد

زنی از جسم و تن اش نان و کپک می گیرد
مرغ طوفان که لجن خوار شود می میرد

تووووی این شهر زنی زد به خیابان شلوغ
خودزنی کرد سَر باور این شعر دروغ

هرخیابان یکی از جنس خودش می پلکید
پیش هرسایه ی بُغ کرده خودش را می دید

پشت هر ماسک نگاهی که پر از خالی بود
ریمل و رنگ و لعاب اش همه پوشالی بود

مردم .... این شب زده ها باکره های ابدند
نان و لبخند کم آورده به بیراهه زدند

هی نگو تف به سراپای زن هرجایی
تف به تو بانی این شب زدگی رسوایی

ای همه سرخوش مردانگی رستم و گُرد
توی این شهر زنی .... هیچ ...زنی دیشب مرد

 


بتول مبشری
پی نوشت : گُرد....کنایه به گُرد آفرید

خواهم رفت درست مثل همین گنجشک ( بتول مبشری )

خواهم رفت
درست مثل همین گنجشک
که از این شاخه به آن شاخه می پرد
ارغوان ها که از گل بیفتند
شال و کلاه خواهم کرد
در من تاکستانی ست که شراب نمی شود
در من هجوم شعرهای تکه تکه شده ای ست
که باد هوایی شان کرده بروند
در من آه های سرد قاب های خالی این دیوار
که سنگستانی شده برای خودش
در من کلاغ هایی که هرگز قرار نبود به خانه برسند
در من سکوت وهم ناک نیستانی که قرارملاقات با آتش دارد
در تو خورشیدی که آفتابگردان نمی شناسد
در تو شب بویی که عطر فروش شده است
در تو مسافری با هزار بلیط
هزار مقصد
خواهم رفت
پیش از آنکه باران آوازهای دشتی بخواند
و جان ام را خانه نشین کند
خواهم رفت
درست مثل همین گنجشک
کجای فصل های روبرو
شانه ی آرامشی خواهم یافت
منی که بادهای موسمی در کوله دارم
خواهم رفت ...

 


بتول مبشری