خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

بس کن غرور مچاله ی تلخ سردرگم ( بتول مبشری )

بس کن غرور مچاله ی تلخ سردرگم
بس کن سقوط دردمندانه ی تدریجی

دست از سرخودت بردار هوای کوچه پس است
عمری ست میان باور سادگی ات گیجی

بگذار ابرهای عقیم خانه بدوش
بر شیشه های خالی پنجره هاشور بزنند

خون بازی قبیله گناه ترین گناه تو نیست
یک قوم نشسته اند بمیری و تنبور بزنند

وقتی که هم شانه ی شانه های کودکی ات
سلاخ بشود و کارد لای استخوان بکند

از سایه های پشت خانه چه می هراسی زن
بگذار هرکه هرچه دلش نوشت همان بکند

همبازیان قدیم بچگی های رنگ اطلسی ات
دیری ست بانیان شکستن اعتماد نارون شده اند

آن دست های نوازش که بیگانه با تبر بودند
حالابه جان جنگل افتاده اند هیزم شکن شده اند

هق هق بزن به خودت بپیچ تنت را سیاه کن
تو متهمی که دردترین اتفاق را به جان بخری

تو خط قرمز زخم های دهان گشاده شدی
بـــاور نـــکن نمـــی شـــود از یـــک دریـــچه آســـمان بـــخری

 


بتول مبشری