خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

همه چیز از تو شروع شد( بتول مبشری )

همه چیز از تو شروع شد
از هوایی که بوی کوچ میداد
و از پرنده هایی که در دستهای تو آشیانه ساخته بودند
وگرنه زمستان کجا
به یخ رسیدن دستهای من کجا
سردترین حادثه ی برکه
مهاجرت مرغانی ست 
که لانه هایشان بی هوا
خالی میشود
مثل آغوشی متروک
مثل شیشه ای که ترک برداشته
چقدر حوصله ی تنگ جا گذاشته ای
برگرد ببینم
چشم هایت چقدر به آن حواصیل شبیه است
همان که می گفت من مرغ مهاجر نیستم
همان که لانه اش را زیر نی ها 
جاگذاشت

 

 

بتول مبشری

دیرست برای نشستنِ با هم مرا ببوس(بتول مبشری)

 

دیرست برای نشستنِ با هم مرا ببوس
در بَر بکش قاطعانه وُ محکم مرا ببوس

قسمت نبود تنهایی دست هایمان یکی بشود
تا فرصتی ست بیا و دمادم مرا ببوس

من پای پله های ایستگاه رسیدن نشسته ام
تا وقت باقی است کنار تو باشم مرا ببوس

تا شانه ام را نبرده باد که ویران ترم کند
تا رد شوم از این عذاب ِ مجسم مرا ببوس

این شعر عاشقانه به نقطه ی آخر رسیده است
آغوش پیله کن به جنون مسلم مرا ببوس

سهم ام نبود راهی تصویرهای روشن ات بشوم
چون عکسهای سفید و سیاه قدیمیِ مبهم مرا ببوس

تردید اگر بهانه شد که هم خانه ی دلم بشوی
این بار آخر است بیا و مصمم مرا ببوس

دیرست برای هرچه بود و نبود و هرچه باید بود
تنگ است وقت ِبودن با هم مرا ببوس

 


بتول مبشری

بعد از تو سال به سال ( بتول مبشری )

بعد از تو سال به سال
ارغوان ها به گل می نشینند
بلبلان کوهی 
جفت هایشان را 
شعر سر می دهند
و گردن بند های فیروزه و مروارید
میان دستها و گردن ها
مهر می سُرانند
بعد از تو اما
یک مرغ بوتیمار که راه گم کرده 
حوالی خانه ی من 
لانه ساخته
بچه کرده
بهار که می شود
چشم به آسمان
مویه می کند
مویه می کند
هر بهار ...

 


بتول مبشری

تمام ایستگاه ها در من ایستاده اند ( بتول مبشری )

تمام ایستگاه ها در من ایستاده اند
هیچ قطاری در سرم سوت نمی کشد
مثل آب های راکد مرداب 
در خودم
رسوب کرده ام 
بعد از کوچ دسته جمعی قاصدک ها 
تنها نقاشی بادبان های مسافر
مرا به مسیر بندرگاه کشانده
یک نیمکت فرسوده که زیر برف و باران نشسته
برایش چه فرق می کند
بهار آنسوی پرچین نفس نفس بزند
یا آخرین لنج بی مسافر
به کجا روانه شود
در من حجم وسیعی بارانداز 
با کشتی هایی که قرار بود به گِل بنشینند
در من نشستند
در من ....

 


بتول مبشری

به شانه ی جاده کشیدم ( بتول مبشری )

 

به شانه ی جاده کشیدم
بعد آن همه دست انداز که پاهایم را از رفتن انداختند
شاهراهها هم مهربان نبودند
پس به دریا زدم
تنهایی از من صخره ای سنگی ساخته بود
و من با گوش های ماهی ها
بال های تنهایی ام را
به ساحل می زدم
و باز برمی گشتم
آب های خلیج قهوه ای بود
وبندرگاه پر بود 
ازقایق هایی که قُرق آسیمگی کشتی ها را 
با شتاب پارو می شکستند
صیاد هایی دیدم
با چهره هایی به رنگ شکلات تلخ
پیشتر از آن
آواز ماهیگیرها مرا می گریاند
از دریا برگشته بودند
صدف هاشان خالی بود
یاد دلم افتادم
و خواب هایی که مرا زده بودند
مرواریدی در کار نبود
باران موسمی باریدن گرفت
آی باران ...

 


بتول مبشری

 

 

هی می خواهم بگویم برو (بتول مبشری)


 


هی می خواهم بگویم برو
هی چکاوکی در گلویم گریه می کند ...

 

بتول مبشری


پاییز نام کوچک من است( بتول مبشری )

پاییز نام کوچک من است
وقتی که با تو از سلام به برگ ریزان می رسم
و آن درخت در من
سقوط می کند
درخت نازک احساس
حیف
بی نوا پرنده هایی که در من لانه ساخته بودند
پاییز همیشه منم
که تو را با خودم قدم می زنم
و از چال گونه هایت نوحه خوان می شوم
و خیال میکنم رنگ لبخندت بیادم مانده
و خیال می کنم بیادم مانده
رنگ لبخندت
من مثل مسکو سردم
چه زود به زمستان پرتاب شدم
تبعید...

 


بتول مبشری

با دیگران می بینمش حالم جنونی می شود( بتول مبشری )

با دیگران می بینمش حالم جنونی می شود
آهوی غمگین دلم یک ببر خونی می شود

از خشم ِ شب پر می شوم در هیبت سربازها
شعری پُر از خط خوردگی سرخورده از ایجازها

با دیگران می بینمش لوطی ِمستی می شوم
قداره می بندم به دل خنجر به دستی می شوم

سعدی نمی خوانم دگر چنگیز و تاتارم ببین
خون از سبیلم می چکد یعنی که خونخوارم ببین

با دیگران می بینمش لیلا شدن گم می شود
لکاته ای در شعر من رسوای مردم می شود

مریم نمی مانم دگر عذرا شدن دلچسب نیست
تنها نوردی می کنم مردی سوار اسب نیست

با دیگران می بینمش یک قیصریه آتشم
هم دستمال وُ روسری هم شهر آتش می کشم

لوطی و جاهل جملگی خلوت کنید این راسته
یک جانی طغیان زده از جان من برخواسته

شاید در این جنگ بلا مقتول ِاحساسی شود
شاید بمیرد زودتر قربانی خاصی شود

هرجا که جمعی پای دل گفتید از حال دلی
یاد آورید از گم شدن در قصه ی بی حاصلی

سر خط اخبارش کنید این مَرد مَرد او نبود
آواره ی عشقی شد و دق مرگ شد او حیف ...زود

 

بتول مبشری

 

 

باران که می آید ولی مردی به باران ...نه(بتول مبشری)

 

باران که می آید ولی مردی به باران ...نه
پس شد هوا ی شهر لیکن وای طوفان ...نه

سارای دیروزی دلش بغض نفس دارد
رخت عزا شد سهم او از حال دوران ...نه

دارا چرا افسرده مانده درد می نوشد
سرجمع شد دارایی اش شلاق و زندان... نه

گویی انارستان شده دل های آدم ها
در سینه ی هر کس اناری لیک خندان ...نه

یاد ش بخیر سرمشق های آب بابا نان
اخبار کیهان می نویسد قیمت نان ... نه

کوکب کجای قصه خوابیدی که جاماندی
بانوی خانه حال تو ...نبض خیابان ! ... نه

کوه غرورقوم مان لرزید وُ ریزش کرد
درخواب های ریزعلی مشعل بیابان ...نه

خون شد دل گندم بدست داس ها هیهات
میل ِ نجیب نان تازه بیخِ دندان ...نه

ما با خیال دلکش اسبی که می آمد
تاراج شد رویای سیب و طعم ریحان ...نه

تصمیم کبری ها مجازات غریبی شد
ما مانده ایم و امر و نهی مردرندان .... نه

 

 

بتول مبشری

یک پنجره یک فصل باران ( بتول مبشری )

 

یک پنجره
یک فصل باران
بغضی که گلوی ناودان تنهایی ام را
نشسته دریا می زاید
و من که گنجشک به گنجشک
نارون به نارون
در تو
در خودم
خاکسترانه
بزرگوار
به وسعت شبانه های دلتنگی
از اشک گذشته
خون گریه کرده ام
نگاه کن
آن شانه به سر ِ
بی سرو شانه
جان داده در باران
خود ِ
خود ِ
من بودم
چیزی جز گوشه ی باغچه ات
نمی خواهم
زیر ریزش خرمالوهای نُک زده حیاط خانه ات
فقط بقدر یک مشت از یک قبر
به من جا بده
انگار زمستان بساط نچیده
مُرده ام

 


بتول مبشری

 

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است( بتول مبشری )

 

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید

انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

هی پشت شیشه ضرب می گیرد به دلتنگی
انگشتهای خسته ام آهنگ سردی را

یک هنگ سرباز پیاده پای می کوبند
با ساز باران بر دلم آوار دردی را

یادم به تهران می کشد آن روزها با او
هی دوره گردی ... در هوای سرد بارانی

جا مانده از آن روزها تصویر جان داری
از یک سکانس کهنه در بغضی زمستانی

تجریش بود و جای پاهامان کنار هم
برسنگفرش شهر باران تند می بارید

من محو او بودم ز جانم شعر بر می خواست
او غرق من بود و مرا تنها مرا می دید

از دورها آوازه خوانی با صدای مست
می خواند تنهایم به باران آی لیلی جان

سوز صدایش زیر باران تا خدا می رفت
زنگ جنون بود آن صدا آهای لیلی جان

او بوسه هایش را کنار شانه ام می ریخت
من در پناه شانه های سنگی اش بودم

باران به باران زیر چترش عاشقی کردم
من بانی آرامش و دلتنگی اش بودم

از ما گذشت آن دل تکانی های بارانی
صد سال تنهایی نصیب روزگارم شد

باران که می بارد یکی با بغض می خواند
لیلی کجایی آی دلتنگی دچارم شد

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید

انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

 


بتول مبشری

 

داریم بدون هم بدون هم پیر می شویم ( بتول مبشری )

داریم بدون هم 
بدون هم 
پیر می شویم
حالا تو از شمعدانی های من بیخبر مانده ای
من نمی دانم نام عطر جدید تو چیست
تو بیخبری لانه ی جدید یاکریم ها کجاست
من نمی دانم
چند تار موی سفید لابلای موهایت جاخوش کرده
تو نمی دانی باران هفته ی پیش 
چند خیابان خیس شدم و هی پیاده رفتم
من نمی دانم هنوز هم صدای ویولن گریه ات را در می آورد ؟
داریم بدون هم 
بدون هم 
پیر می شویم
حالا تو شعرهایم را نمی خوانی
من چشم هایت را نمی بینم
تو برایم روسری آبی نمی خری
من رنگ شال گردنت را انتخاب نمی کنم
تو از شب مسافت نمی گویی
من از شب تهران نمی نویسم
تو نمی دانی من عادت قهوه ی تلخ خوردن تک نفره را ترک کردم
من نمی دانم تو قهوه هایت را با که دو نفره می خوری
تو از تعداد قرص های زرد و سرخ و آبی من بی خبری
من ازمارک مشروبی که هر شب می خوری 
تا فراموش کنی
فراموش کنی
که داریم بدون هم
بدون هم پیر می شویم .....

 

 

بتول مبشری