همه چیز از تو شروع شد
از هوایی که بوی کوچ میداد
و از پرنده هایی که در دستهای تو آشیانه ساخته بودند
وگرنه زمستان کجا
به یخ رسیدن دستهای من کجا
سردترین حادثه ی برکه
مهاجرت مرغانی ست
که لانه هایشان بی هوا
خالی میشود
مثل آغوشی متروک
مثل شیشه ای که ترک برداشته
چقدر حوصله ی تنگ جا گذاشته ای
برگرد ببینم
چشم هایت چقدر به آن حواصیل شبیه است
همان که می گفت من مرغ مهاجر نیستم
همان که لانه اش را زیر نی ها
جاگذاشت
بتول مبشری