خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند(بتول مبشری)

 

این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند
پشت پنجره ام باران می گیرد
سیب ها رسیده می شوند
سبزه قباها خبر مستی ام را به تاکستان می برند
ارغوان می شوم
باد را بغل میکنم 
دیوانه وار می رقصم
بوی گلاب های لاله زارسینه ام را پر می کند
کودک می شوم
سرم را به نارستان دامنش می سپارم 
تازه می شوم
سبز
زرد 
نارنجی
مثل نه سالگی ام
رنگ به رنگ
اما هر بار که مادرم را صدا می زنم
و دیر می گوید جانم
در گلویم هزار گنجشک بغض همهمه می کنند
مادرم کوچک و ظریف شده 
عینکش را مدام گم می کند
با خجالت می خندد
قصه هایش را فراموش کرده
و نمیداند چقدر
چقدر محتاجم
به شاهزاده هایی که هر شب روانه ی خواب هایم می کرد
و اسب های سفیدی که تا دوردست ها مرا می بردند
مادر
بزرگ شده ام
و میانسالگی
بوی شمعدانی هایت را از من دزدیده
راه خانه را گم کرده ام
نشانی ام بده
مادر .....



بتول مبشری
تقدیم به مادرم که مادرترین است

من می توانم می توانم برای تو شعری ننویسم (بتول مبشری)

من می توانم 
می توانم برای تو شعری ننویسم
دوست داشتنت را فریاد نزنم
سمت اطلسی ها که می روم آه نکشم
با حسرت رد پرواز فاخته ها را
تا مسیر انتظار جفت هاشان دنبال نکنم
نخوابم
آنقدر نخوابم
که خواب تو را نبینم
می توانم رمان هایم را توی کمد حبس کنم
عکس هایت را دورترین جای خانه قایم کنم
یا وقتی بنان با اندوه الهه ی نازش را می خواند
دستپاچه از اتاق بزنم بیرون 
دور شوم
فرار کنم
ازهرچه یاد تورا منتشر می کند بگریزم
اما باران که می گیرد
سنگ فرش ها
کوچه باغ ها
گریه ام می اندازند
و این دست خودم نیست
خاطرات تو آنجا خیس و تر مانده اند
تازه .....
ومن باز مجبور می شوم
مجبور می شوم شعر بنویسم
عکسهایت را تماشا کنم
رمانهای عاشقانه ام را بخوانم
الهه ی ناز بنان را اشک بریزم
بخوابم
بخوابم و با یاد تو بسترم را به آغوش باز اطلسی ها بسپارم
باران که می گیرد
سنگفرش کوچه 
یاد تو 
و من 
ناگزیر
دچار ......



بتول مبشری

مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم(بتول مبشری)

 

مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم
دنبال احساسم قدم می زد تا گرمی پیراهن اش باشم

وقتی که باران شهر را می شست چتر لطیف شانه هایم بود
حال دلم را خوب می فهمید هم لهجه با لحن صدایم بود

دریای مغرور خروشم بود من موج سخت و سرکشش بودم
طوفان که می کوبید جانش را من ساحل آرامشش بودم

مردی که روزی با نفس هایم تا دشت های اطلسی می رفت
یک لحظه بی من اوج اندوهش تا پهنه ی دلواپسی می رفت

اویی که با سیگار و ودکایش از جام من پیمانه می نوشید
با یاد من سرما ی بهمن را در خلوتش آغوش می پوشید

مردی که شاه خاطراتم بود اقبال من تقدیر او می شد
چشمان من درچشم آیینه تصویری از تصویر او می شد

دیگر نگاهش سرد و خاموش است رفتن شده تکرار رفتارش
می ترسم از گرگی که می رقصد در نی نی چشمان خونخوارش

حالا کنار شانه های او وابستگی یک حس بی معناست
حس میکنم اندوه قلبم را وقتی که با او هم دلم تنهاست

دیگربرایم شورش حس اش چون کوچه ای بن بست تکراریست
در من زنی با درد می گوید این جای پا از کفش های کیست ؟ .....

 

بتول مبشری

 

 

وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم (بتول مبشری)

وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم
یک سایه مانده از تمامِ من رفتی برو من هم نمی مانم

تو طنز تلخِ روزگار من خط سیاه دفترم بودی
آتش زدی ققنوس ِ قلبم را حتی خودت خاکسترم بودی

می خواستم در امتداد ِ شب ماه سفید روشنم باشی
سرمای جانم را بپوشانی همدست با پیراهنم باشی

می خواستم در بازی احساس بی بی ِتقدیر کسی باشم
لعنت به بازی قسمتم این شد آواره ی دلواپسی باشم

تردیدها راه تو را بستند خود را خدای برتری دیدی
با ازدحام کوچه بُرخوردی با ازدحام شهر خوابیدی

بر بند بند پیکرم باقی ست زخمی که با خنجر فرو کردی
این وصله های درد تکراری ست زخم دلم را کی رفو کردی

باران که می بارد به سقف شهر حس میکنم عطرحضورت را
حس میکنم رد می شوی از من حس می کنم حتی عبورت را

پاییز ها خون می خورم بی تو با برگ های خسته می ریزم
یک زن برهنه در مسیر باد این است پایان جنون خیزم

هر شب کنار مثنوی خوانی با بسته های قرص درگیرم
جان می دهم جان می دهم بی تو جان می دهم اما نمی میرم

آه ای مسافر کاش می ماندی تا ایستگاه آخرت باشم
می شد مرا احیا کنی با خود می شد که شکل باورت باشم

یک جمله مانده تا خداحافظ یک جمله ی غمگین تکراری
از ما گذشتی و گذشت اما لیلا شدن را نیست بازاری

 

بتول مبشری

 

نیامدی آنقدر نیامدی که کلاغ ها(بتول مبشری)

 

نیامدی
آنقدر نیامدی 
که کلاغ ها در بی خبری دق کردند
باران رد دپایت را از ایوان شست
قّمری ها لانه هایشان را به باد دادند
و دیگر پیچکی از شانه ی دیوار خانه مان 
سر به حیاط همسایه نکشید
نیامدی 
آنقدر نیامدی
که صندلی چوبی ام رو به پنجره مّرد
بس که تورا کنار آن گل کاغذی بنفش
خیال کرد و گریست
نیامدی
آنقدر نیامدی
که همه با هم پیر شدیم
من و خانه
تخت و چمدان
پرده های آبی گلدار
و گلیم پر از نقش و نگاری
که یادگار بی بی بود
نیامدی 
آنقدر نیامدی
که بیدها مجنون شدند
و من به تعداد روزهای نبودنت
رمان صد سال تنهایی را ورق زدم
ودر خودم هزار ساله شدم
نیامدی
آنقدر نیامدی
که از دلم بهار رفت ....



بتول مبشری

 

یاد و خاطره های ایستگاه اتوبوس بخیر(بتول مبشری)


یاد و خاطره های ایستگاه اتوبوس بخیر
یاد های نوجوانی و شور و بی تابی
صبح تا صبح نگاه زیرچشمی و لبخند
شب به شب خیال دو چشم با جنون و بیخوابی
فوزیه ! 
همکلاس و همدل روزگار قشنگ
من کجا مانده ام امروز تو کجا ؟
یاد خنده های نقلی مان بخیر بادا دوست
یاد شوریدگی روزهای سر به هوا
تو کجایی علی !
عشق اول من؟
عشق ِمعصوم سالهای بلوغ
نامه های پّرگل لای کتاب یادت هست ؟
خط به خط شعرهای مشیری و اخوان و فروغ ..
صندلی های صبوراتوبوس های قدیم
همه لبریز خاطره های ما ماندند
بوسه های نداده و اشک های کودکانه ی ما
پای آه های رهگذرهای خسته جا ماندند
وای جا مانده لای اوراق دفتر شیمی من
ردپای اشک های زلال مروارید
لابلای جزوه های کهنه ی دفتر فیزیک ام 
کارت پستال ...قلب تیر خورده
نامه های سفید
گوشه گوشه در مسیرهای دل نوردی ما
از اتوبوس تا کنار مدرسه ... خانه
قصه قصه ی نگاه بود و لرزش دست
چشم های به راه مانده 
نگاه های دزدانه
یاد آن روزهای پاک و ساده بخیر
فصل دل طپیدن های مدام بلوغ و بلوغ
بالش خیس اشکهای شبانه ی من
ازدحام هر صبح ِ ایسـتگاه شلوغ
هرچه این سال ها گذشتم از تهران
دربه در به هوای خاطره های ریز و درشت
نه نشانی از علی نه فوزیه
( نه بتول ) ....
وااااای تهران دربدر شده
خاطره ها را کشــت ...



بتول مبشری

 

نه ردی بارانی نه تصویری به باران ها(بتول مبشری)

 

نه ردی بارانی نه تصویری به باران ها
سرها فرو افتاده درچاک گریبان ها

کو سهم سارا از هوا و بوسه و لبخند
رخت عزا شد قسمتش از حال دوران ها

از سفره ی دارا پریده بوی گندم زار
دارایی اش سَرجمع شد شلاق وُ زندان ها

تا سینه سرخان داغ بر پروازشان جاریست
سخت است کوچیدن از احساس زمستان ها

یاد ش بخیر سرمشق های آب بابا نان
اخبار کیهان می نویسد قیمت نان ها

کوکب کجای قصه خوابیدی که جاماندی
بانوی خانه حال تو بغض خیابان ها

کوه غرورقوم مان لرزید وُ ریزش کرد
در خواب های ریزعلی مشعل بیابان ها

خون شد دل گندم بدست داس ها هیهات
میل ِ نجیب نان تازه بیخِ دندان ها

ما با خیال دلکش اسبی که می آمد
تاراج شد رویای سیب و طعم ریحان ها

تصمیم کبری ها مجازات غریبی شد
ما مانده ایم و امرو نهی مردرندان ها

 

بتول مبشری

ترکم کرده ای و من خالی مانده ام(بتول مبشری)


ترکم کرده ای
و من خالی مانده ام
مثل خانه های متروکه
فرسوده
رو به ویرانی
و سالهاست یک فوج کلاغ 
بدون هیاهو
درمن عزاداری می کنند
سیاهپوش
ویلان
ترکم کرده ای
و صدها زمستان از من عبور کرده 
زودتر از درخت ها پیر شده ام
بی آنکه جوانی کرده باشم
ترکم کرده ای
این روزها
ساعت شماطه داری در سرم
مدام زنگ می زند
و خاطره ها را بیدار می کند
روزهای بارانی
کوچه های خاکی خیس
دستی که دری را باز می کند
پایی که دری را می بندد
ترکم کرده ای
بی آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد
یا چترم
یا دستگیره درهای این خانه
هنوزدر فکر گلدان روی میز
دستی
رز قرمزی
عطر لطیف گلایولی 
چرخ می زند
و انگشتی بر شیشه های بخارگرفته می نویسد
ای بی تو ماندن
حکایت ذره ذره مردن من
تو
تو ترکم کرده ای
......



بتول مبشری

این سرنوشت ِ من نبود دست نوشتِ تو بود (بتول مبشری)

 

این سرنوشت ِ من نبود
دست نوشتِ تو بود
بر فصل های خاکستری عمرمن
روزگار من 
به من بگو
بگوچگونه زندگی کنم
وقتی دست ِ خواب هایم را بسته ای
و در بیداری هایم مدام قدم می زنی
قلم که برمی دارم
همیشه همه چیز تو می شود
تو می شوی همه چیز
آنکه مرا نوشت
تکانید
ورق زد
تو بودی
حالا دیگر تُک زدن گنجشک ها
بر خرمالوهای درخت همسایه هم تو را بیادم می اورد
ببین
خوب ببین
با ته مانده ی جانم
چه کرده ای ....



بتول مبشری

 

 

 

سرگردان مانده ام میان آدم برفی های کوچکی (بتول مبشری)

سرگردان مانده ام 
میان آدم برفی های کوچکی 
که بعد از تو در قلبم مخفی شده اند
و شعرهایی که دلم می خواهد 
هر صبح
از پنجره ی دلتنگی هایم 
راهی مسیر پرواز گنجشک ها بکنم
سرگردان مانده ام

تو رفته ای
و من پیر شده ام
آنقدر پیر
که دست های یخی آدمک های برفی 
یادهای تو را از شانه هایم می تکانند
و من
من هیچ
فقط شعرهای عاشقانه ام را
های های گریه می کنم ...



بتول مبشری

روسری زرد پاییز را بر سرم می کشم( بتول مبشری )

روسری زرد پاییز را بر سرم می کشم
می روم 
می روم تا محله ی قدیمی
راه مدرسه
قلعه دختر
شاهزاده محمد 
می رسم به ایستگاه اتوبوس
کوبش دیوانه وار قلبم
لرزش پاهایم
سرخ می شوم
انار می شوم
انگار ته مانده ی انگورهای شهریور 
یک جا در جانم شراب شده اند
کلاسورم
کتاب هایی که پخش زمین شده اند
نامه ای عاشقانه
و او که آنجا ایستاده
زیر باران
بارانی که امانم را بریده
اینهمه قلب صورتی تیرخورده
اینهمه نامه با برگهای قرمز و نارنجی
اینهمه خاطرات خیس
بادهای مهربان
بادهای مست پاییز
حالا 
حالا او کجاست
بی من چه می کند .....

 


بتول مبشری

تسلیم شهریور شانه های تو شدن ( بتول مبشری )

تسلیم شهریور شانه های تو شدن 
بهترین اتفاق بود
حالا که ماه مهر پیش روست
بگذار یک پرنده بشوم
و به گرمای آغوش تو کوچ کنم
پاییز که اینگونه از ما عبور کند
من تا نفس نفس زدن اردی بهشت
خواب های زرد و نارنجی خواهم دید....

 


بتول مبشری