خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم(بتول مبشری)

 

مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم
دنبال احساسم قدم می زد تا گرمی پیراهن اش باشم

وقتی که باران شهر را می شست چتر لطیف شانه هایم بود
حال دلم را خوب می فهمید هم لهجه با لحن صدایم بود

دریای مغرور خروشم بود من موج سخت و سرکشش بودم
طوفان که می کوبید جانش را من ساحل آرامشش بودم

مردی که روزی با نفس هایم تا دشت های اطلسی می رفت
یک لحظه بی من اوج اندوهش تا پهنه ی دلواپسی می رفت

اویی که با سیگار و ودکایش از جام من پیمانه می نوشید
با یاد من سرما ی بهمن را در خلوتش آغوش می پوشید

مردی که شاه خاطراتم بود اقبال من تقدیر او می شد
چشمان من درچشم آیینه تصویری از تصویر او می شد

دیگر نگاهش سرد و خاموش است رفتن شده تکرار رفتارش
می ترسم از گرگی که می رقصد در نی نی چشمان خونخوارش

حالا کنار شانه های او وابستگی یک حس بی معناست
حس میکنم اندوه قلبم را وقتی که با او هم دلم تنهاست

دیگربرایم شورش حس اش چون کوچه ای بن بست تکراریست
در من زنی با درد می گوید این جای پا از کفش های کیست ؟ .....

 

بتول مبشری

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.