خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد( بتول مبشری )

راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد
شاید تویی منهای من خوشبخت باشد

من با تو از بودن به ویرانی رسیدم
با فعل ماضی زیستن هم سخت باشد

حراج کرد این زن تمام حس و حالش
تا بر تن عریان روحش رخت باشد

هرشب نشستن قهوه نوشیدن نوشتن
باید که سهم این زن سرسخت باشد

امروز در آیینه یک بودن فرو ریخت
یعنی زنی .....بگذر خیالت تخت باشد

 

 

بتول مبشری

پاییز یعنی من وقتی تنها کنار پنجره می نشینم( بتول مبشری )

 

پاییز یعنی من
وقتی تنها کنار پنجره می نشینم
عبور پرواز کلاغ ها
را تا سپیدار حوالی خانه ی تو
دنبال می کنم
و پک میزنم سیگار تلخم را
کنار فنجان قهوه ای که نمی چسبد
و دود می کنم
حلقه حلقه
خاطره هایی را
که روزی
خاطره نبود
پاییز زنی ست
که درد می کشد
درد می کشد

 

بتول مبشری

موسم انگورهای مست ( بتول مبشری )



موسم انگورهای مست

تاک و تاکستان به راه

خمار چشم های پاییزی تو من
خانه ات آباد
این بار
کمی به جام چشم های تشنه ای
شراب سیب بریز


 

بتول مبشری

 

باید دوباره ببینم ات حتی اگر حوالی ( بتول مبشری )

 

باید دوباره ببینم ات
حتی اگر حوالی تو پیله ای نباشد
باید با تو پروانه شوم
حتی اگر حواس شعرهایم
چنان پرت چشم هایت بشود
که بیست و چهار هزار پیغمبر
برای براه آوردن گمراهی ام
معجزه های دوباره بفرستند
و نشود که نشود
باید دوباره ببینم ات
پیش از آنکه کشتی نوح راه بیفتد
و من یکی شدن را
با تو به چلچراغ ها گره زده باشم
در هنگامه ی زوج شدن بچه آهوها
باید قاصدک ها را خبردار کنم
نکند به بویی از تو مست شوند
و من خمار چشم های ارغوانی تو
جام های خالی را از میزهای چوبی کافه ها
پرتاب کنم به سنگفرش پیاده روهای ولگرد
بابد دوباره ببینم ات
من همان آفتاب گردان تنهایم
کنار دل ابرهای باران زا
ماه های جنون زده ی بی تو بودن
سالهایم را مجنون کرده اند
چنان که دیگر لیلا نماندن را باور کرده ام
باید پیش از دوباره سرک کشیدن ماه برگردی
امشب بیا ببینم ات
پیش از شروع نجوای دل ای دل کوچه باغ های عاشق
پیش از نگاه خواب نوش ستاره
بر صنوبر برهنه ی همسایه مان
پیش از خواب که مرگ است
پیش از خیالی که می آید و اشک می شود
باید دوباره ببینم ات

 

 

بتول مبشری

دیراست دیگر خیلی دیر است ( بتول مبشری )

دیراست
دیگر خیلی دیر است
حالا دیگر میان ِ سال هایم
( میان سالگی ) به همهمه برخاسته
پری کوچک غمگین ات دلش را در نی لبک چوبین جا گذاشت
حالا دیگر بوسه های تو هم زنده اش نمی کند
دیر است
دیگر خیلی دیر است
خداسال از روی این تنهایی گذشته است
خدا سال انتظار
خداقرن تخت خوابی که هر شب
تو را میان شالی زارها نفس کشید
و خواب دید
و خواب دید
مردی با یک چمدان بوسه
بارانی اش را کنار این رخت آویز چوبی آویزان میکند
و دست هایش را می آورد
و نگاه هایش را
و دیوار امن شانه هایش را
دیر است
دیگر خیلی دیر است
وقتی که رفتی
هنوز محبوبه شب هایم به غنچه می نشستند
هنوز غرور جوان ام را میان رمان غرور و تعصب زمزمه می کردم
و هنوز ها ی دیگر
میان تخت خواب و کناب خانه مدفون نشده بودند
خداسال انتظار
شوخی نیست ......

 


بتول مبشری

چقدر پاییز است دلم گرفته( بتول مبشری )

 

چقدر پاییز است
دلم گرفته
تو نیستی
باران تند و ریز می بارد
ودیگر پرنده ای از باغ روبرو
بهانه نمی گیرد
که مدام به جای خالی ات
خیره شود
بخواند
کو ....کو ....

 


بتول مبشری

بعد از تو کرمان را خیابان تا خیابان گریه کردم( بتول مبشری )


بعد از تو کرمان را خیابان تا خیابان گریه کردم
این کوچه ها پس کوچه ها را من فراوان گریه کردم

رفتی ولی یادت نفس های دلم را بی نفس کرد
با خاطراتت پابه پای باغ ماهان ..... گریه کردم

یکشنبه ها رفتم کنار سنگ های کوه صاحب
هم بغض صدها روح سرگردان ....پریشان گریه کردم

گاهی کنار غربت خواجو بیادت شعر خواندم
گفتم منم آشفته ای از دار کرمان ...گریه کردم

بعد از تو هر روز از دلم رد شد سپاه خان قاجار
تارانده شد یادت به زیر سم اسبان ....گریه کردم

وامانده از مشتاقیه آلاشت ...دلگیر از قدمگاه قدیمی
بین هجوم ِکوبش بازار مسگرهای کرمان ...گریه کردم

حتی کنار شانه های رهگذرها از مسیر شاه سابق
دنبال رویایت دویدم تا سه راه گنجعلی خان ....گریه کردم

فیروزه تا خورشید را هق هق زدم با ردپای خاطراتت
پای سکوت دختران قلعه دختر زیر باران ....گریه کردم

بعد از تو هر جایی در این شهر درندشت کویری
جاپایی از حس تو را واداد نالان ....گریه کردم

بعد از تو از من جز شبح جز سایه تعریفی نمانده
فریاد کرد این را دلم بر بام کرمان ....گریه کردم

 


بتول مبشری

 

دلی ...نوشته ای
پ: ن = کوه صاحب مشتاقیه آلاشت فیروزه خورشید باغ شازده سه راه گنجعلیخان
شاه سابق بام کرمان قلعه دختر میدان خواجو بازار مسگرها قدمگاه نام جاهایی از کرمان است ..


دیشب خوابی دیدم به چاه بگویم ( بتول مبشری )

 

دیشب خوابی دیدم
به چاه بگویم
مرا به پانزده سالگی ام بردند
کنار درخت سنجد خانه ی مادربزگ
با زری نشسته بودیم
رویا می بافتیم
من از نگاه های زیر چشمی ممدجواد پسر همسایه می گفتم
زری کِل می کشید
ریز می خندید
و سنجدهای رسیده را با شیطنت بر سرم می پاشید
از دورها
صدای مادربزرگ بی خبر از همه جا
که دختر
نقل هایت سفید نیست نریز
بچه ام ســــیاه بخـــت می شود ...

 


بتول مبشری

 

درد این حادثه ها حس عجیبی دارد ( بتول مبشری )

 

درد این حادثه ها حس عجیبی دارد
درد این غصه که باشی و تو را طرد کنند

نگذارند دل خانگی ات تازه شود
حکم احساس تو را مُهر به پیگرد کنند

حس کنی حامله ای شعر ویارت شده است
با لگد نطفه ی زهدان تو را کورکنند

کمی از قاعده ی زن شدنت کم بشوی
خانه ی شعر تو را لانه ی زنبور کنند

هرقدر عشق بباری که نفس تازه کنی
کنج پستو به هماغوشی تو فکر کنند

لبشان در طلب بوسه بسوزد زگناه
پای منبر به ریا جرم تو را ذکر کنند

تا بگویی که منم پای بکوبند تو ؟ .... نه
به گناه ابدی من شدن ات را بزنند

جوخه آماده ی آتش بشتابید همه
مد شده حادثه ی زن شدن ات را بزنند

بس که ویران شده ام پای دلم میلنگد
ای جماعت همگی دردرسانی بکنید

زن فقط بوسه ُ آغوش ُ تب ُ بستر نیست
بعد ِمن درد مرا شعر جهانی بکنید

 


بتول مبشری

راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد( بتول مبشری )

راحت بخواب امشب خیالت تخت باشد
شاید تویی منهای من خوشبخت باشد

من با تو از بودن به ویرانی رسیدم
با فعل ماضی زیستن هم سخت باشد

حراج کرد این زن تمام حس و حالش
تا بر تن عریان روحش رخت باشد

هرشب نشستن قهوه نوشیدن نوشتن
سهم غرور این زن سرسخت باشد

امروز در آیینه یک بودن فرو ریخت
یعنی زنی .....بگذر ..خیالت تخت باشد

 

 

بتول مبشری

امروز زنگ ها برای تو به صدا درآمدند ( بتول مبشری )

 

امروز زنگ ها برای تو به صدا درآمدند
مثل طنین ناقوس کلیسای نتردام
دام دام دام
خاطره ها می کوبند
اسمرالدا
تو برقص
برقص
من اما خسته ام
من به چشم های عاشقی فکر می کنم
که شیشه ای شده اند
در انجماد برف ها
و حرف ها
تورنتو چقدر به کلیمانجارو
و برف هایش نزدیک است
خدا هم نمی داند
اسمرالدا
برقص
این گردن بند مروارید
هدیه ی سی سالگی عجیب یک زن است
سی سالگی هیاهو
سی سالگی عصیان
سی سالگی عشق
امروز از صندوقچه پاندورا پرید بیرون
آخر ........
اسمرالدا تو برقص
من خسته ی خسته ام
ناقوس ها
همیشه نمی کوبند
مگر به نوازش انگشتان مرد عاشقی
که هدیه ی سی سالگی یک زن را
به گردن لطیفش سرانده باشند
روز زن ... ؟
حواسم پرت شد به سی سالگی ام
حواسم پرت شد به هیاهوی حضور تو
میان مه گرفتگی سال های دور
یکی بیاوردش
منتشرشده میان برف های تورنتو
کانادا دوراست خیلی دور
یکی بیاوردش ....

 

بتول مبشری

 

برگشتم ...اما نیمی از وسوسه هایم( بتول مبشری )

برگشتم ...اما
نیمی از وسوسه هایم
جا ماند
کنار قلاب ماهیگیران پل گالاتا
میان همهمه ی مرغان خلیج بُسفر
نیمی دیگر اما
از امشب
رویای خواب های کال شبانه ام خواهد شد
ژرف می دانم
از همین امشب خردادی
شمارش معکوس .....

 

بتول مبشری