دیشب خوابی دیدم
به چاه بگویم
مرا به پانزده سالگی ام بردند
کنار درخت سنجد خانه ی مادربزگ
با زری نشسته بودیم
رویا می بافتیم
من از نگاه های زیر چشمی ممدجواد پسر همسایه می گفتم
زری کِل می کشید
ریز می خندید
و سنجدهای رسیده را با شیطنت بر سرم می پاشید
از دورها
صدای مادربزرگ بی خبر از همه جا
که دختر
نقل هایت سفید نیست نریز
بچه ام ســــیاه بخـــت می شود ...
بتول مبشری