خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

مجنون نمی بینم ولی لیلا فراوان است( بتول مبشری )

 

مجنون نمی بینم ولی لیلا فراوان است
نرخ وفا این روزها بسیار ارزان است

فرهاد هم آخر به شهر قصه ها برگشت
بیچاره شیرین در پی اش غمگین و نالان است

روزی اگر وامق دلش دنبال عذرا بود
امروز عذرا در پی اش زار و پریشان است

یوسف عزیز مصر هم پای دلش لنگید
تنها زلیخا ماند باچشمی که گریان است

کو خسرو شیرین چرا شیرین ما تنهاست
دیریست شاه عاشقان درگیر خوبان است

تنهایی و بی همدمی پایان ما زن هاست
اینجا دل زن را شکستن سخت آسان است

قویی که آغوشش نصیب خشم دریا شد
تاوان این آغوش سرکش موج و طوفان است

 

 

بتول مبشری

 

سکه های دوریالی سکه های پنج ریالی( بتول مبشری )

سکه های دوریالی
سکه های پنج ریالی
زمانی نه چندان دور
کیوسک ها و قلبها را پل میزدند
الو
سکوت
الو دل طپیدن
سلام
لرزیدن
دوستت دارم
دوستت دارم
نفس نفس زدن
سکوت
سیگار
قدم زدن های دیوانه وار
بیخوابی
بی تابی
چه گنج هایی
چه گنج های با ارزشی بودند
آخ
یادشان ماه ماه
یادشان
ماه و مروارید


 

بتول مبشری

 

هر روز که خیره میشوی( بتول مبشری )

 

هر روز
که خیره میشوی
چشمهای آینه را
بگو به خودت
که آری من
دلی را
به وسعت
جنون
این نگاه
سوزاندم ...

 

 

بتول مبشری

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی( بتول مبشری )

 

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی
صید تو اسیر است به این دام جدایی

روزی سر راه دل او دام نهادی
اکنون که اسیر تو شده دور چرایی

آهوی پریشان تو در بند اسیر است
خو کرده به این دام اگر دام بلایی

قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد
آغاز کنی صید و سپس رخ ننمایی

امروز دگر نیست خبر از تو و از دام
شاید که نشستی سر کویی به هوایی

هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است
عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی

صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است
جا مانده به دستان تو با تیر جفایی

برگرد رهایش کن از این دام بلاخیز
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی..

 

 

بتول مبشری

 

هی ...هی ...چه شبی پاییز درگذر( بتول مبشری )

 

هی ...هی ...
چه شبی
پاییز درگذر
باد دست در دست خاطره ها
باران بوسه بازی با پنجره ها
گاچوی کودکیم می جنبد
مادرم لالایی میخواند
و من
باغ اطلسی ها را قدم میزنم
سال به سال
صدای محزون لالایی مادر
نزدیک
نزدیک تر
لالالالا گل دشتی
همه رفتن تو برگشتی
لالالالا گل خشخاش
باباش رفته خدا همراش
بوی عطر پیراهن مادرم
بوی آغوشی از جنس آرامش
هی ..هی
روزگار
خسته و بیخوابم
لالایی دل ریز مادرم
دوای بی خوابی
دخترک دیروز
هی روزگار
هی

 

بتول مبشری

 

یکی صدایم زد یکی که شکل گذشته هایم بود ( بتول مبشری )

 

یکی صدایم زد
یکی که شکل گذشته هایم بود
یکی که برایم فال میگرفت
آن روزها
فال چایی
فال قهوه
فال ورق
یکی که همیشه
گل یا پوچ میکرد
و از مشت بسته اش تو را پس میداد
به من
منی که تمام فال ها را
به نیت تو به خانه میبردم
و روز به روز.....هر روز
یاد تو را از پشت پنجره ها
چنان به هوای اتاقم میکشیدم
که دیگر جایی
برای نفس های خودم نبود
یکی که خواب هایش را
به تو بخشیده بود
حتی خیال هایش را
یکی که
هنوز کنار عبور کلاغ ها
امتداد رفتنت را فال میگیرد
خیره بر لانه های خالی چنارها
یکی صدایم زد
آن یکی .....

 

 

بتول مبشری

تو اعتبار پاییزی انگورهای مست ماه مهر ( بتول مبشری )

تو اعتبار پاییزی
انگورهای مست ماه مهر
راه برده اند
به تاکستان هزار ساله ی چشمان تو
که هر سال
خوشه خوشه
به باده ی هفت رنگ نگاهت
شراب می شوند
بریز باده
نوش باد
شراب کهنه ی چشم های تو
به بیقراری جان های خمار ...

 

بتول مبشری

باران می باردیاد تو هم می بارد( بتول مبشری )

 


باران می بارد
یاد تو هم می بارد
باران بند می آید
اما
یاد تو
هنوز می بارد ..


 

بتول مبشری

کاش هنوز عشق ها میان پاکت های تمبر خورده ( بتول مبشری )

کاش هنوز عشق ها
میان پاکت های تمبر خورده
با دستان مهربان نامه رسان ها
منتشر می شدند
با جمله ای که
هزار معنا داشت
دیگر ملالی نیست
جز دوری تو
هرگز ملالی نبوده است
این موبایل های دروغگو
پیام های نانجیب پخش میکنند
و عشق های دروغ
بکارت جمله های معصوم را می برند
وقتی که می شود
میان آغوش کسی بود
و به دیگری که دیوانه وار در انتظار توست
خندید و گفت کار دارم
چه کاری کجا با کی ؟
کسی چه میداند
دخترک
اشک هایت را پاک کن
مشترک مورد نظر
همیشه
به کاری
مشغول است ...


 

بتول مبشری

باید از مادرم بپرسم ( بتول مبشری )

 

باید از مادرم بپرسم
راز این همه شباهت را
هردو دلگیر
هر دو بارانی
هردو رنگ باخته ایم
به اندوه
من و پاییز
بگمانم
خواهر دردمند پاییزم ...

 

بتول مبشری

دل به تو دادم که به خونش کشی ؟( بتول مبشری )

 

دل به تو دادم که به خونش کشی ؟
خون بکنی تا به جنونش کشی ؟

دل به تو دادم که فریبش دهی
کوهی از اندوه نصیبش دهی ؟

دل به تو دادم که حرامش کنی ؟
آهوی در بند به دامش کنی ؟

دل به تو دادم که بسوزانی اش ؟
جامه ای از درد بپوشانی اش ؟

دل به تو دادم که هوایی کنی ؟
بال و پرش چیده و راهی کنی ؟

دل به تو دادم که خرابش کنی ؟
تشنه به آغوش سرابش کنی ؟

دل به تو دادم که زمینش زنی ؟
آتش سوزنده به دینش زنی ؟

دل به تو دادم که چنین باختم
خرمن آتش به دل انداختم

پس بده این خون شده ی خسته را
این صدف خالی و بشکسته را

نیست دگر در صدفش دانه ای
سنگ شده در کف دیوانه ای

 

بتول مبشری

 

ای عشق جنونی و جنونی ( بتول مبشری )

 

ای عشق جنونی و جنونی
در جام دلم شراب خونی
هرچند که از تو می گریزم
بر آتش سینه ام فزونی

ای عشق من از تو بی قرارم
دیریست هوای گریه دارم
آخر تو چه خواهی ازمن ای عشق
آتش زده ای به روزگارم

ای عشق هوایی ام به کویت
محتاج به نام و آبرویت
جا مانده ز یوسفی زلیخا
یا لیلی اشک در سبویت

ای عشق پناه و بی پناهی
هم بخت بلند و هم سیاهی
داروی طبیبی و خود درد
هم مرحم و هم به سینه آهی

ای عشق اگر چه خسته جانم
از توست نشانی و نشانم
مگذار مرا به خود تو مگذار
خوب است به خلوتت بمانم

 

بتول مبشری