یکی صدایم زد
یکی که شکل گذشته هایم بود
یکی که برایم فال میگرفت
آن روزها
فال چایی
فال قهوه
فال ورق
یکی که همیشه
گل یا پوچ میکرد
و از مشت بسته اش تو را پس میداد
به من
منی که تمام فال ها را
به نیت تو به خانه میبردم
و روز به روز.....هر روز
یاد تو را از پشت پنجره ها
چنان به هوای اتاقم میکشیدم
که دیگر جایی
برای نفس های خودم نبود
یکی که خواب هایش را
به تو بخشیده بود
حتی خیال هایش را
یکی که
هنوز کنار عبور کلاغ ها
امتداد رفتنت را فال میگیرد
خیره بر لانه های خالی چنارها
یکی صدایم زد
آن یکی .....
بتول مبشری