این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند
پشت پنجره ام باران می گیرد
سیب ها رسیده می شوند
سبزه قباها خبر مستی ام را به تاکستان می برند
ارغوان می شوم
باد را بغل میکنم
دیوانه وار می رقصم
بوی گلاب های لاله زارسینه ام را پر می کند
کودک می شوم
سرم را به نارستان دامنش می سپارم
تازه می شوم
سبز
زرد
نارنجی
مثل نه سالگی ام
رنگ به رنگ
اما هر بار که مادرم را صدا می زنم
و دیر می گوید جانم
در گلویم هزار گنجشک بغض همهمه می کنند
مادرم کوچک و ظریف شده
عینکش را مدام گم می کند
با خجالت می خندد
قصه هایش را فراموش کرده
و نمیداند چقدر
چقدر محتاجم
به شاهزاده هایی که هر شب روانه ی خواب هایم می کرد
و اسب های سفیدی که تا دوردست ها مرا می بردند
مادر
بزرگ شده ام
و میانسالگی
بوی شمعدانی هایت را از من دزدیده
راه خانه را گم کرده ام
نشانی ام بده
مادر .....
بتول مبشری
تقدیم به مادرم که مادرترین است