خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

دلتنگی یعنی تماشای یک کاج تنها( بتول مبشری )

دلتنگی یعنی تماشای یک کاج تنها
حوالی قبری با رویاهای جوانمرگش
دلتنگی شمردن شکیبایی مزارهای جوان است
در اسارت خاک ...
خاک
دلتنگی تماشای پرواز یا کریم هایی ست 
که بر کاج مزار عزیزت لانه گذاشته اند
و نگاهشان ملامت ریز است
از دیر آمدن هایت
دلتنگی ملاقات های بی بهانه ای ست 
که روزهای وسط هفته ات را پنجشنبه می کند
که روزهای تمام هفته ات را پنجشنبه می کند
دلتنگی حضور محزون ماه است 
از پشت ابرهای سوگوار بهشت زهرا
وقتی که باید بروی
و ماهِ دلت را بسپاری به نجابت کاج ها
به وفاداری یا کریم ها
و خاک
خاک بی ترحم ......
غروب دلگیر بهشت زهرا ....کرمان

 

 

بتول مبشری

 

تویی تویی مسبب تمام ارتــــــــکاب ها( بتول مبشری )

تویی تویی مسبب تمام ارتــــــــکاب ها
که از تو شعله می کشد گناه ها صواب ها

نشانه می روی مرا به چشمهای میشی ات
به شکل فال قهوه ای که تلخ با جواب ها

به شب بهانه می شوی کنار بغض بالشم
به سینه میفشارم ات سراب ها سراب ها

شماره ات به رمز دل به گوشی ام خزیده است
به نام دل به کام کی ؟ عذاب ها عذاب ها

شبانه های دربدر بساط باده بود و من
زدم به قاب عکس تو که نوش با شراب ها

نه شب تمام می شود نه بغض سرد پنجره
نه بیقراری زنی به بوسه ها عتاب ها

هوار می کشم تورا نفس نفس بریده ام
نفس بده نفس بده شتاب ها شتاب ها

تو را به کام می کشم چنان حریق جنگلی
رهایی از خیال تو ؟ به خواب ها به خواب ها

 

 

بتول مبشری

اگر شنیدن آهنگ قدیمی ای سوت قطاری ( بتول مبشری )

اگر شنیدن آهنگ قدیمی ای
سوت قطاری
فریاد دستفروش دوره گردی
کوکوی مرغکی
هوایی ات کرد
اگر صدای باد جانت را به هم ریخت
یا بارش چکه های باران
دلت را تا دور دستها برد
اگر کسی شعری زمزمه کرد
و حواست پرت شد
به چتری
کلاهی
پیاده رویی
کافه ای
اگر ته فنجان قهوه ات 
دنبال دستی
سایه ای
چشمانی بودی
اگر شب ها خیال بوسه ای
لبخندی
اخم و عتابی 
خوابت را ربود
اگر با این شعر ناتمام گریه ات گرفت
کارت تمام است
دلت رفته
خلاص ....

 


بتول مبشری

کوچه ی بچگی هایم کو،گالش های قرمزم( بتول مبشری )

کوچه ی بچگی هایم کو
گالش های قرمزم
پیراهن گل گلی یاسی 
همبازی هایم
سنگ های چاری بازی مان
عطر پیچ های امین الدوله 
قهر و آشتی های ساده
کوچه ی بچگی هایم کو
کاش صدایم بزند
تمام کف خاکی اش را کودکانه بدوم
بغض حجیم ( بدسالگی ام ) را
میان دامن هاجر خاتون ام 
دل سیر بتکانم
بابا حاجی به پیاله ای چای بیدمشکی مهمانم کند
خاله ربابه بشقابی انجیر تازه
زیر درخت توت پیر کنار آن حوض نقلی 
بنشینم
و سلام زری مان را به ماهی های قرمز شیطان برسانم
کوچه ی بچگی هایم کو
همین دیروز به خواهرم گفتم
من
من سالهاست راه گم کرده ام 
خدا سال ....

 


بتول مبشری

 

دل بی بته مباداد که صدایش بزنی( بتول مبشری )

دل بی بته مباداد که صدایش بزنی
بروی خار شوی سر به هوایش بزنی

دست و پا می زنی ای دل که بسویش بدوی
تا مگرمن شدن از ما و شمایش بزنی

دل بی بته نرو در پی آزار نباش
رام شو پرسه نزن گوش بده هار نباش

پشت پا خورده ی عشقی که چنین خون شده ای
او تو را پس زده یکسر پی تکرار نباش

دل بی بته نگو وقت قماری دگر است
دست او رو شده همبازی یاری دگراست

زنگ تفریحِ دلش بودی وُبس قصه تمام
اسب وحشی تو در بند سواری دگر است

دل بی بته مرا این همه درگیر نکن
پیراندوه شدم بیشترم پیر نکن

گفته بودم که سَرعاشقیم خورده به سنگ
بس کن این غائله را فرصت تقریر مکن

گوربابای تو دل ! من نفسم تنگ شده
جان من خسته از این خودزنی و جنگ شده

سر جدت بنشین یا که نه اصلا بتمرگ
رفتنی رفت .. دلش ؟ سنگترین سنگ شده

 

بتول مبشری

 

تنهایی اتوبوس دو طبقه ی غمگینی ست( بتول مبشری )

تنهایی
اتوبوس دو طبقه ی غمگینی ست
که سال های سال
پر و خالی شده 
از نفس ها
زمزمه ها
شتاب ها و نگاه ها
حالا هرشب در گورستان ماشین ها
خواب می بیند 
راننده ای با موهای سیاه و 
صدایی زبر و شاد 
فریاد می کشد
پیچ شمرون
فوزیه
نبود ؟
بریم
........

 

بتول مبشری

کاش مثل سنجاقکی ظریف ( بتول مبشری )

کاش مثل سنجاقکی ظریف 
به گوشه ی دامنش چسبیده بودم
کاش بوی پیراهنش را 
لای موهایم مخفی کرده بودم
کاش سَر بچگی هایم را پیش لالایی هایش
جا گذاشته بودم
تمام دردها از آنجا شروع شد
از بیدار شدن پشت پنجره ی تنهایی
این روزها
مادرم گوشه ی خانه ی قدیمی اش
خاطره های دست دوزش را
پشت ذره بین عینک اش بزرگ می کند
و من دست به دامن خواب های کودکی 
پا به زمین می کوبم 
شاید کوچک شوم 
هم قد همان دخترک ساده با روپوش خاکستری ارمک
تا باز عطر بنفشه های آغوش مادرم
دلم را بخنداند
اما دریغ
لبخند هم پشت پرچین بزرگسالی جا مانده
مادر 
از آن سوی شهر برایم لالایی بخوان
بگذار باران سقف خانه ام را
خراب کند 
هزار گنجشک بغض 
به سینه ام حبس اند 
مادر ......

 


بتول مبشری

 

باید باشد جایی باید باشدکنار دل بیدها( بتول مبشری )

باید باشد
جایی باید باشد
کنار دل بیدها
میان مصیبت خوانی یاکریم ها
قبری مهجور باید باشد
غریب
دور
چنان متروک که از زیر زبانِ رازدار علف های وحشی هم
نتوان نام و نشانش را بیرون کشید
و از تمام نامش
نمانده جز سه حرف
حروف مدعی ریزش باران
سه حرف مکرر
ع
ش
ق
عشق
بیایید برویم
همگی برویم
به یاد گم شده های دل هایمان
دل سیر
یک دل سیر گریه کنیم .....

 


بتول مبشری

کودک که بودم سرِ بچگی هایم مدام مست بود( بتول مبشری )

 

کودک که بودم
سرِ بچگی هایم مدام مست بود
از عطر یاس هایِ سپید دامن چین دار مادرم
دیروز تا همیشه
تمام گل های عالم را به دشت پیراهنم کشیده ام
اما نگاه دخترم
مخمور و مست نیست
هر روز یک چکاوک راه گم کرده از نگاهش
به بغض می پَرد
تلو تلو خوران
به شیشه می خورد
یک جای کار لنگیده مادر
هیهات
من جای عطر لطیف یاس
به دخترم شراب اندوه خورانده ام ...

 

 

بتول مبشری

گذشت تو رفتی (بتول مبشری)



گذشت

تو رفتی
من پیر شدم
چنارهای باغ شازده
یک شبه
هزار ساله شدند ....

 

بتول مبشری

روزی زنی بودم برای خودش(بتول مبشری)

روزی زنی بودم برای خودش
حالا قاصدکی مانده ام برای خودم
تکفیرم نکند باد
صد نامه چاه کفتر چاهی بوده ام
هزار پیراهن کاج پرو کرده ام
یک آسمان گنجشک از لب هایم پرانده ام
تمام ایستگاه ها مرا می شناسند
بس که با پیراهن دست دوز مادرم
پیشواز خودش رفته ام
و خالی برگشته ام
حال با قاصدک ها خویشاوندم
مقصدی نیست
این جاده
آن جاده
ته ته رفتن سرگردانی ست
راستی
روزی زنی بوده ام برای خودش
باران هم می داند
باران
این شریک جرم همیشگی

 

بتول مبشری

سلام عالیجناب فرصتی شد سلام کنم( بتول مبشری )

سلام عالیجناب فرصتی شد سلام کنم
به بارگاه شریف شما ادای احترام کنم

دوباره پناه بیاورم به آستان شانه های شما
دوباره دل شوریده رسوای خاص و عام کنم

کمی بوسه واجب شرعی ست اگر اجازه دهید
که چاشنی مستی تان با شراب و جام کنم

بریده ام از نام و آبرو عالیجناب می دانید ؟
مجال بدهید کمی هم خیال های خام کنم

دلم نوشت راهی شبانه های خلوت تان بشوم
دلم نوشت که خواب را به چشم شما حرام کنم

ببخشید سرزده مهمان خانه تان شده ام
خدا کند بشود شما را مهار و رام کنم

به ماه بگویید بساط شبانه را جور کند لطفا
نیت کرده ام که کار ناتمام مان تمام کنم

چقدر گذشته از هزارو یکشب ِسالهای دربدری
بیاد بیاورید مرا به بَربکشید که ختم کلام کنم

 


بتول مبشری