خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

شب گرفته ست خیالت به فراخوان کسی ( بتول مبشری )

شب گرفته ست خیالت به فراخوان کسی
قاصدی رفته زتو تا گذر و خوان کسی

پّر و خالی بشود حس تو از بوی بهار
بنشینی به هوایی لب ایوان کسی

عطر محبوبه ی شب خانه خراب ات بکند
یادت افتد به شبی بوسه و دستان کسی

شاخه ی نسترن ّ و پچ پچ گنجشک حیاط
جیک جیکی که گذشته ز زمَستان کسی

شورش خاطره ها پای تو را سُست کند
رد شوی دمبدم از سمت خیابان کسی

شانه بر باد دهی تا که خیال ات ببرد
چشم تا باز کنی خلوت و دامان کسی

گُر بگیری و ُبسوزی وُ نفس تازه کنی
خیس وُ لبریز شوی ازنمِ باران کسی

جان مردادی ات آماده ی طغیان بشود
آتش شعر بریزی به زمستان کسی

هاااااای مغرور قدیمی به دل ام گوش بده
گریه دارد بشوی نقطه و پایان کسی

من همانم که تو را بی سروپا می مُردم
تو جنونی که گذشتی ز بیابان کسی

وای از این بوی بهار و ترن خاطره ها
زیر آوار ِ شکستن سر پیمان کسی ....


بتول مبشری

 

وقت آن است یکی حال مرا خوب کند ( بتول مبشری )

وقت آن است یکی حال مرا خوب کند
لشکری را که به من تاخته سرکوب کند

شور احساس بریزد به جنون سالگی ام
حالت ِ بی کسی ام را کمی آشوب کند

این منم آینه ی دق به تماشای خودم
بسکه زنگار کشیدم به سراپای خودم

پس زدم خاطره ها را که نفس تازه کنم
شدم آوار به سرتاسر دنیای خودم

همه ی شهر به من زخم دمادم زده اند
عمق یک برکه ی آفت زده را هم زده اند

شب من مثل شب فاجعه پر دلهره است
قرص ها خواب مرا یکسره بر هم زده اند

شانه کم نیست ولی شانه ی دلخواه کجاست
همه فانوس بدستند ولی ماه کجاست

شب به شب از دل هر کوچه کسی میگذرد
رهگذر هست ولی همسفر راه کجاست

های لوطی قدیمی خبرت نیست که نیست
شور و احساس صمیمی به سرت نیست که نیست

کاش از سمت گذرگاه دلم رد بشوی
شوق پرواز به احساس پَرَت نیست که نیست

لوطی زیر گذر حال دلم بد شده است
قوم چنگیز از اطراف دلم رد شده است

قُرُق فاصله را بشکن و از راه برس
برس از راه که این خسته مردد شده است

وقت آن است یکی حال مر ا خوب کند
لشکری را که به من تاخته مغلوب کند

شور احساس بریزد به جنون سالگی ام
حالت بی کسی ام را کمی اشوب کند


بتول مبشری

 

 

زل می زنم به آن زن توی آینه ( بتول مبشری )

 

زل می زنم
به آن زن توی آینه 
و شباهت ها دست و پای حواسم را می بندند
می خواهم بگویم آینه 
ای آینه
صدایی آه می کشد 
تنهاتر از تو ندیده ام
نبوده 
هرگز نیست 
و آنجا توی کمد
پیراهن سفید عروسی ام 
های های گریه می کند
بینوا عزای نارنج هایی را گرفته
که قرار بود اول شکوفه کنند
بعد تاج یک سر مغرور شوند
دوباره یادم به لک لک های حوالی سپیدرود کشید
وقتی که جفت هایشان را صدا می زدند
و من آن روز روی نیمکت هفتم پارک ساحلی نشسته بودم
انگار شنبه بود
وانگار باران بال های روسری ام را می بوسید
پنجره بسته است
و اتاق پراست از سارهایی 
که به آینه می خورند
و میان سردسیر دامنم سقوط می کنند
زل می زنم به زنی توی آینه
آینه 
ای آینه
یکی زیر گوشم نجوا می کند
رژ های قرمز کبودی لب ها را می پوشانند
سردی لبها را نه.....


بتول مبشری

 

تو را می خواهم برای همه ی بایدها( بتول مبشری )

تو را می خواهم
برای همه ی بایدها
تمام نبایدها
برای این که سال ها را به هم تحویل دهیم
برای توت تکانی های مان توی مسیر ده بالا
برای چیدن تربچه های نقلی سبد نهارمان 
تو را می خواهم
تا بنشینی و با لبخند موهایم را ببافی
و من زیر چتر نگاهت دختری چارده ساله بشوم
تو را می خواهم
برای لمس باران های بعد از این
برای اینکه لانه ی یاکریم ها را با هم نشان کنیم
برای با تو گفتن از درد دستهایم
شقیقه هایم
و نوازش جادویی انگشت هایت که نجیبانه مرهم اند
برای نمک خنده هایت وقتی که نمره ی چشمم بالا می رود
و تو عینک نزدیک بین ات را به نشان همدردی بالا می بری و می خندی
تو را می خواهم
برای اینکه اعتراف کنم زانوهایم چند وقتی ست می لرزد
برای اینکه باغچه ی کوچکمان را با هم بکاریم
اطلسی هایمان را با هم آب بدهیم
قرص هایمان را با هم بخوریم
و فنجان چای مان را به هم تعارف کنیم
تو را می خواهم 
برای شیدایی عصرهای بهار
برای دلگیری روزهای بلند تابستان
برای عبور از پاییز واندوه کوچ پرستوها
تا کنارم باشی و بگویی غصه نخوربا چلچله ها برمی گردند
تو را می خواهم
برای صبح های سرد زمستان
و دانه هایی که به گنجشک ها هدیه می دهی
تو را می خواهم برای خودم
برای اینکه تنها تو می دانی کدامین روز اولین موی سرم سفید شد
برای لبخندت که همیشه بر دیوار دلم قاب است
تو را می خواهم برای آخرین سفر
آخرین ایستگاه ....


بتول مبشری

 

 

بعد توخانه خانه نبود( بتول مبشری )

بعد تو
خانه خانه نبود
بعد تو درخت سنجد پیر مدام گریه میکرد
بعد تو زنبق ها حال دلم را خوب نکردند
چقدر بعد تو همه چیز عوض شد
انگار عطر و بوی پیچ های امین الدوله با تو چال شد
دلم بوی روسری ات را می خواهد
بوی چوب مِجری کهنه ات را
بوی سیب های دامنت را
ربابه یک شب بیا میان شانه های نحیف ات
دل سیر گریه کنم
ربابه
بعد از تو آدم ها مثل چراغ های ایستاده ی بغل خیابان
سرد و مغرور
فقط تماشا کردند
هر که رفت
هر که آمد
فقط تماشا کردند
بعد از تو همه چیز یخ زد
مثل عصر یخبندان
و من در خواب هایم
هی دویدم
هی دویدم
تا میان چادر توپ توپی سرمه ای ات
پناه بگیرم و گرم شوم
ربابه خمار چشمانت کو
ربابه نقل های عیدانه ات کو
ربابه دلتنگم بهار آمده
ربابه ...

 


بتول مبشری

سخت است این که هر شب( بتول مبشری )

سخت است 
این که هر شب
خواب ببینی
از پشت چادر نماز لطیف مادرت
به سمت خودت سرک می کشی
دست تکان می دهی
ولبخند می زنی
تنهایی مسیری ست که عبور را بغل می کند
و به سر نمی رسد
مثل نرسیدن های من 
به خودم

 

 

‏بتول مبشری

با جمله دردهای دهان گشاده ی دنیا معاصرم ( بتول مبشری )

با جمله دردهای دهان گشاده ی دنیا معاصرم
با کودکان همیشه گرسنه ی تنها معاصرم

با مادران نقره داغ شده با داغ های تلخ
با نوعروس های سیاه پوش در اینجا معاصرم

هم عصربا زنان خیابان ُواختلاس وُ حادثه ام
من با جماعت به اصطلاح هرزه وُ رسوا معاصرم

با مردهای هزار دل هزار خانه هزاربار رختخواب
با تن فروشی به مصرف وُ میزان بالا معاصرم

با فقر... اعتیاد... توهم... جنایت... جنون... خلاف
با آخر خط سرای سالمندی مادران و پدرها معاصرم

با دزدهای همیشه حرفه ای و گردنه هایی پر از عبور
با خانه هایی برای خواب ولی از جنس مقوامعاصرم

با تیتر درشت مجله های روز فروش کلیه برای نان
با سفره های خالی و غرور های له شده در اینجا معاصرم

بوی لجن گرفت نوشته هایم وُ حال تهوع گرفته ام
آری لجـــــــن گرفته ام و ُ( باجمیع لـــــــجن ها معاصرم )


بتول مبشری

 

سودای رفتن داشت ( بتول مبشری )

سودای رفتن داشت
مرغی که سفر را به پَرش بسته بودند
از دورها نجوایی صدایش زد
انگار کسی گفت 
آه
کوچید به سمت صدا
عمری ست میان خلنگ زارها
سرگردان مانده
بالهایش دچار خارهاست
آه میکشد
و آن دورها
باز مرغی مهاجر وسوسه می کند 
رفتن را

 


بتول مبشری

دارم سراغ چشم هایت را ( بتول مبشری )

دارم سراغ چشم هایت را
از عکس های کهنه میگیرم

با اشک می شویم خیالت را
ماندم چرا ازغم نمی میرم

ماندم چرا بعد از تو جا ماندم
با روح برفی زندگی کردم

خون شد دلم در عصر یخبندان
زخمی شدم دم برنیاوردم

بغضی به شکل سیل ویرانگر
از سمت چشم ات بر دلم جاریست

می نوشم از اندوه چشمانت
تلخی دردی را که تکراریست

بعد از توبا پاییز خوابیدم
پر پر شدن را در خودم دیدم

یخ زد تنم در قطب دلمرگی
در حَصر یک احساس پوسیدم

بی تو زنی با حکم تبعیدی
مغلوب بازی های تقدیر است

پای عبورش مرد راهی نیست
بی تو زنی از زندگی سیر است

بی توچنان یک عکس بی لبخند
در قاب سرد بیکسی ماندم

یا در هوایت گریه می کردم
یا با خیالت شعر می خواندم

بعد از تو ایلی دربدر بودم
هر جا رسیدم کوچ راهم داد

یعنی که دست بیقرار باد
تا مرز جان کندن پناهم داد

بعد از تو یک کولی بی آواز
یک پرسه گرد شب بَلد بودم

آتش زدم نی زار جانم را
هی سوختم هی راه پیمودم

آن قوی تنهایم که بعد از تو
با موج های غصه درگیرم

یک شب به دریا می زنم یک شب
زیــــــــر نـگاه مـــــــاه می میــــــرم

 


بتول مبشری

و کرمان بعد از این چقدر گریه کم بیاورد( بتول مبشری )

 

و کرمان بعد از این چقدر گریه کم بیاورد
و پادگان 0 پنج
هر شب چقدر خواب ببیند
سربازهایی را
که میرفتند تا با کلاه و پوتین
به لای لای حزین مادرانشان برای هزار سال هجری
بخوابند
به فرماندهان بگویید
نوزده تابوت را به قله ی کوههای هزاربسپارند
نوزده قوی سپید خیال پریدن دارند
من از ریسه کشیدن چنارهای شهر بیزارم
فصل فصل مرگ است
مرگ قوها


بتول مبشری

این را برای تو می نویسم برای رویاهای زخمی تو ( بتول مبشری )

این را برای تو می نویسم
برای رویاهای زخمی تو
برای سقوط بالهایت
که قرار بود هم بال پرواز من باشند
بعد از تو
قاصدکی از حوالی دردهای من
عبور نکرد
دستی نارنج های به خاک افتاده را برنداشت
بعد از تو
شب مهمان ناخوانده ای بود که آمد
ماند 
ماند 
صاحب خانه شد
بعد از تو عقربه ها روی ساعت درد ماندند
و پاییز این راهزن شورشی
عبور بهار را ایستاند
بعد از تو
ابری نبارید
چکاوکی نخواند
آلاله ای به گل ننشست
بعد از تو
تمام تفنگ ها رو به من نشانه رفتند
و بنگ بنگ
احساس بود که تیرباران شد
بعد از تو
عطر یاس های محبوبه شب به حبس رفتند
بعد از تو
یک صندوقچه خاطره ماند
پیراهن هایی که در چمدان گریه می کردند
و شال گردن طوسی که بر چوب رختی چوبی خشکش زد
بعد از تو من 
آنقدر ُمردم
آنقدر مردم
که تقویم ها هر روز
سال مرگی ام را به رخم کشیدند
امروز بیست و یکم تیر است
تیر
ماه سوگوار

 

 


بتول مبشری

 

یک زن میان آینه مخفی ست( بتول مبشری )

یک زن میان آینه مخفی ست
یک زن که به تصویر بیست سالگی اش 
روی دیوار روبرو 
تلخ می خندد
یک زن که هر روز دانه ای موی سفید
به رخ خودش می کشد
و هر روز مچاله تر میشود
نگاهش را خوانده ام
به مرگ می اندیشد 
که پشت پنجره ایستاده
و به تو
تو
اگر پادر میانی کنی
بعد ِاین همه و آن همه سال
شتاب کن عزیزم
پیش از آنکه مرگ از پنجره بگذرد
پیش از دود شدن اخرین سیگار
به آن زن توی آینه
بگو که آمده ای
بگو سلام


......
بتول مبشری