سودای رفتن داشتمرغی که سفر را به پَرش بسته بودنداز دورها نجوایی صدایش زدانگار کسی گفت آهکوچید به سمت صداعمری ست میان خلنگ زارهاسرگردان ماندهبالهایش دچار خارهاستآه میکشدو آن دورهاباز مرغی مهاجر وسوسه می کند رفتن را
بتول مبشری