خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم (بتول مبشری)

وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم
یک سایه مانده از تمامِ من رفتی برو من هم نمی مانم

تو طنز تلخِ روزگار من خط سیاه دفترم بودی
آتش زدی ققنوس ِ قلبم را حتی خودت خاکسترم بودی

می خواستم در امتداد ِ شب ماه سفید روشنم باشی
سرمای جانم را بپوشانی همدست با پیراهنم باشی

می خواستم در بازی احساس بی بی ِتقدیر کسی باشم
لعنت به بازی قسمتم این شد آواره ی دلواپسی باشم

تردیدها راه تو را بستند خود را خدای برتری دیدی
با ازدحام کوچه بُرخوردی با ازدحام شهر خوابیدی

بر بند بند پیکرم باقی ست زخمی که با خنجر فرو کردی
این وصله های درد تکراری ست زخم دلم را کی رفو کردی

باران که می بارد به سقف شهر حس میکنم عطرحضورت را
حس میکنم رد می شوی از من حس می کنم حتی عبورت را

پاییز ها خون می خورم بی تو با برگ های خسته می ریزم
یک زن برهنه در مسیر باد این است پایان جنون خیزم

هر شب کنار مثنوی خوانی با بسته های قرص درگیرم
جان می دهم جان می دهم بی تو جان می دهم اما نمی میرم

آه ای مسافر کاش می ماندی تا ایستگاه آخرت باشم
می شد مرا احیا کنی با خود می شد که شکل باورت باشم

یک جمله مانده تا خداحافظ یک جمله ی غمگین تکراری
از ما گذشتی و گذشت اما لیلا شدن را نیست بازاری

 

بتول مبشری