یک پنجره
یک فصل باران
بغضی که گلوی ناودان تنهایی ام را
نشسته دریا می زاید
و من که گنجشک به گنجشک
نارون به نارون
در تو
در خودم
خاکسترانه
بزرگوار
به وسعت شبانه های دلتنگی
از اشک گذشته
خون گریه کرده ام
نگاه کن
آن شانه به سر ِ
بی سرو شانه
جان داده در باران
خود ِ
خود ِ
من بودم
چیزی جز گوشه ی باغچه ات
نمی خواهم
زیر ریزش خرمالوهای نُک زده حیاط خانه ات
فقط بقدر یک مشت از یک قبر
به من جا بده
انگار زمستان بساط نچیده
مُرده ام
بتول مبشری