ای گم شده درپاییز هنگامه ی باران ها
برگرد که جان دادم در موسم طوفان ها
بعد از چه تو ماند از من دُرنای نگون بختی
ویلان شده در سرما مصلوب ِ زمستان ها
ای شانه ی آرامش هنگام عبور از درد
بی تو صدف بغض ام در بستر طغیان ها
چون کافه ی دلگیری بی تو پُرم از سایه
تعطیلم و متروکه با قهوه و فنجان ها
ای رفته از آغوشم با همهمه ی تردید
برگرد که جا ماندم در برزخ پیمان ها
در بغض تو زنجیرم آزاد نخواهم شد
تبعیدی بی نام ام محکوم به زندان ها
ای ماه شب دلگیر در حوصله ی برکه
زخمی ست پلنگ تو تن داده به عصیان ها
بعد از تو درون من صد راهبه ی پرهیز
بی موعظه و زُنار بی پاپ و ُ واتیکان ها
ای حادثه ی رفتن از فاصله ها برگرد
برگرد که پاییز است هنگامه ی باران ها
بتول مبشری