خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

ای که با کوچ پرستو زده ای ساز جدایی ( بتول مبشری )

 

ای که با کوچ پرستو زده ای ساز جدایی
نوبت چلچله ها شد به سرت نیست بیایی ؟

به سرت نیست ببینی که یکی بَست نشسته
به مسیر گذر تو به خیالی به هوایی

 

 

بتول مبشری


ای که با کوچ پرستو زده ای ساز جدایی
 نوبت چلچله ها شد به سرت نیست بیایی؟ 

به سرت نیست ببینی که یکی بست نشسته
 به مسیر گذر تو به امیدی به هوایی 

گل به گل طاق نشاندم به خیال گذر تو
 شاید از راه قدیمی به سر مهر بیایی 

کوچه ها خلوت و خالی شهر بی شور و هیاهو
 من دل گوش به زنگیم به نویدی به صدایی 

رازقی عطرفشانده نسترن شاخه دوانده
 بوی تو پر شده هرجا صاحب خانه کجایی 

کولی خانه به دوشی فال امسال مرا دید
 گفت ای خانه ات آباد خسته اینگونه چرایی 

درد و درمان دل من قرق فاصله بشکن 
تا که بر جای بماند عادت مهرو وفایی 

ای تو هم بال پرستو وقت دل کندن پاییز
 مانده ام چشم به راهت نکند باز نیایی 

بتول مبشری

ای آینه ی راستگو برای خاطر دل من ( بتول مبشری )

آینه ......
**

ای آینه ی راستگو
برای خاطر دل من
کمی دروغ بگو
بگو که پانزده ساله دخترکی
شیرین و زیبایم
بگو هنوز بهار می تراود از سراپایم
بگو دو چشم سیاهم
لطیف مثل باران است
بگو که جنگل موهایم
آشفته و پریشان است
تو هم اتاقی بسیار سالهای منی
تو آینه .....
تصویر واگویه ی خیال های منی
به من بگو هنوز هم
گه به گاه میخندم
بگو هنوز به
خاطره ی اولین دیدار پابندم
مرا به خیال نوجوانی مهربان وناب ببر
دروغ هم که باشد
مرا دوباره به خواب ببر
بریده ام از این سالهای عبوس دلتنگی
پناه بده مرا دوباره
به روزهای بی رنگی
میان ابن همه سایه های گریزپای دروغگو
مگر چه میشود
آینه ..........
تو هم کمی دروغ بگو

 


بتول مبشری

 

باد هم آخر مرا با خود نبرد( بتول مبشری )




 

باد هم آخر مرا با خود نبرد

زیر لب گفت از خودم آواره تر .....


بتول مبشری

بس کن غرور مچاله ی تلخ سردرگم ( بتول مبشری )

بس کن غرور مچاله ی تلخ سردرگم
بس کن سقوط دردمندانه ی تدریجی

دست از سرخودت بردار هوای کوچه پس است
عمری ست میان باور سادگی ات گیجی

بگذار ابرهای عقیم خانه بدوش
بر شیشه های خالی پنجره هاشور بزنند

خون بازی قبیله گناه ترین گناه تو نیست
یک قوم نشسته اند بمیری و تنبور بزنند

وقتی که هم شانه ی شانه های کودکی ات
سلاخ بشود و کارد لای استخوان بکند

از سایه های پشت خانه چه می هراسی زن
بگذار هرکه هرچه دلش نوشت همان بکند

همبازیان قدیم بچگی های رنگ اطلسی ات
دیری ست بانیان شکستن اعتماد نارون شده اند

آن دست های نوازش که بیگانه با تبر بودند
حالابه جان جنگل افتاده اند هیزم شکن شده اند

هق هق بزن به خودت بپیچ تنت را سیاه کن
تو متهمی که دردترین اتفاق را به جان بخری

تو خط قرمز زخم های دهان گشاده شدی
بـــاور نـــکن نمـــی شـــود از یـــک دریـــچه آســـمان بـــخری

 


بتول مبشری

 

خواب هایم بلای جان ام شده اند( بتول مبشری )

خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
شب به شب
پل های معلق بابل را می بینم
باغ به باغ
سبز و روشن
در مسیر پاهای ظریف سمیرا میس
و من متراکم از عطر ریحان
چه باشکوه می خندم
صبح فردا زیر پل راه آهن
بالای دست های آهنی جرثقیل ها
جنازه ها ی معلق
تماشاگران مرگ
حریصانه پیچ و تاب های معلق را
به چشم می کشند
به خانه می برند
چه با شکوه زار می زنم
خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
شب به شب
سفره ای به وسعت گرسنگی سرزمین ام
حدفاصل کوه های هزار و لیلا کوه پهن است
نان و سیب و شراب
و پنیرهای گوسفندی تازه
چه با شکوه می خندم
صبح فردا
دهن کنجی تیتر روزنامه ی کیهان
یارانه ها واریز شد
عجب حقارت با شکوهی
خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
مجلس عروسی ست
مریم باکره دستمال بنفشی به سر بسته
کنار مریم های سرزمینم
کِل می کشد می رقصد
صبح فردا
زنانی بیزار از حس های زنانگی شان
کنار بزرگ را ه ها
بغل پارک ها دور میدان ها
شاخه های ترد اندامشان را
به قیمت سیری دهان های باز کودکان شان
به توفان وا می دهند
خواب هایم
خواب هایم بلای جان ام شده اند
شب به شب
لحاف قدیمی ملا را می بینم
چهل تکه چهل هزار تکه
دست دوز
هشتاد میلیون خوش خواب
زیر گرمای اش شانه به شانه خوابیده ایم
بی دغدغه
صبح فردا
بالش زیر سر کارتن خواب ولگردی را می تکانیم
مچاله ای دوباره از روزنامه ی کیهان
کمک های نقدی به سوریه افزایش یافت
خواب هایم
اوه یکی این خواب های بدتعبیر را بگیرد
به قفس بیندارد
خلاص ....

 


بتول مبشری

 

خواهم رفت درست مثل همین گنجشک ( بتول مبشری )

خواهم رفت
درست مثل همین گنجشک
که از این شاخه به آن شاخه می پرد
ارغوان ها که از گل بیفتند
شال و کلاه خواهم کرد
در من تاکستانی ست که شراب نمی شود
در من هجوم شعرهای تکه تکه شده ای ست
که باد هوایی شان کرده بروند
در من آه های سرد قاب های خالی این دیوار
که سنگستانی شده برای خودش
در من کلاغ هایی که هرگز قرار نبود به خانه برسند
در من سکوت وهم ناک نیستانی که قرارملاقات با آتش دارد
در تو خورشیدی که آفتابگردان نمی شناسد
در تو شب بویی که عطر فروش شده است
در تو مسافری با هزار بلیط
هزار مقصد
خواهم رفت
پیش از آنکه باران آوازهای دشتی بخواند
و جان ام را خانه نشین کند
خواهم رفت
درست مثل همین گنجشک
کجای فصل های روبرو
شانه ی آرامشی خواهم یافت
منی که بادهای موسمی در کوله دارم
خواهم رفت ...

 


بتول مبشری

مادر برایم لالایی بفرست( بتول مبشری )

مادر
برایم لالایی بفرست
امشب از حیاط دلتنگی ام
هزار سینه سرخ بیقرار
بال به درو پنجره می کوبند
خواب شان کن
مادر
بیرون خانه بغض و توفان است
بیرون درخت سیب گریه می کند
بیرون خانه جادوگری نشسته تا خواب هایم را بدزدد
مادر سینه سرخ ها را به دشت سبز پیراهن ات دعوت کن
بگذار در شالیزار دامن ات آرام گیرند
به لهجه ی شیرین جنوبی ات لالایی بخوان
امشب قرص ها هم بیخواب اند
امشب ماه از دلتنگی های زنی
نت برمیدارد
امشب خدا هم خمیازه می کشد
آه مادر
خراب بشود این کوچه ها
خیابان ها
خراب بشود پل های پشت سر
لعنت به این همه بزرگ شدن
مادر کمی لالایی بفرست
امشب چنان کودکم که نگو...

 


بتول مبشری

شبها کنار بالش او شعر می خوانی( بتول مبشری )

شبها کنار بالش او شعر می خوانی
انگشت هایت لای موهایش پریشان است ؟

با پیله ی اندام او پروانه می رقصی
چشمان خواب آلوده ات لبریز توفان است ؟

شبها نفس هایت میان بازوان اوست
سرگرم عطری کهنه از باغات لیمویی ؟

گاهی به روی بسترش مستانه می لرزی
گاهی بگوش اش عاشقانه قصه میگویی ؟

شبها کنارش ساقی پیمانه پیمایی
مخمور چشمان خمارش می نویسی نوش؟

زانو به زانوی اش نشسته طرح می بافی
طرح شب وُ مستی وُجام وُ باده وُ آغوش؟

شبها که بی رحمانه با او گرم وُ درگیری
با طعم لبهای ات برایش فال می گیری

یک زن میان آبی پیراهن اش تنهاست
یک زن که اندوه شبش شب های تو رسواست

 


بتول مبشری

 

هزار سال هم که بگذرد تو آنجایی( بتول مبشری )

هزار سال هم که بگذرد
تو آنجایی
کنار دل جاجرود
و باد موهای مرا به هم می ریزد
و صدای آه از مسیر گیلاس های سرخ می آید
و آواز غریب گردوفروش ها
همراه بازمزمه ی آب
ارکستر ماندگار هزاره ی دوم است
وقتی که دستی به عمد
چراغی روشن کند
اتشی بگیراند
و حواس چشم های مان را پرت کند
به تعبیر خواب های همیشه سرد
و روزهایی که قرار بود نیایند
اما زود هم آمدند
روزهای مبادا ...
هزار سال هم که بگذرد
تو دوباره کفش هایم را به آب می اندازی
و دوباره دورترین درخت حوالی جاجرود بوسه های مان را
ثبت می کند
و دوباره تو دستپاچه از خنده های ریز فالی
هلوهای کال مان را به آب می ریزی
هزاره ی سوم
تویی
منم
فالی
جاجرود
و هنوز گیلاس های نارس شوق هماغوشی با باد را
نفس نفس می زنند ...

 


بتول مبشری

 

تو دور نرفته ای تو چون نفس با من( بتول مبشری )

 

تو دور نرفته ای
تو چون نفس با من
دوره می کنی
دلتنگی کسالت بار این غروب های تابستان را
هنوز عطر گندم زار شانه های فراخت
عصرهای تابستانم را
به قدم زدن در خاطرات هوایی می کند
هنوز از تو به تو می رسم
کافی ست نَمی باران به این اطلسی ها ببارد
کافی ست سیگاری بگیران ام
دستم به شیشه خالی ادکلن (کنزویی) بخورد
یا دستمالی بردارم
غبار از عکسی دو نفره بتکان ام
کافی ست یکی از پشت سر چشم هایم را بگیرد
تا من غرق سراب دست های تو بشوم
تو دور نرفته ای
کافی ست از دل خاطرات صدایی بخواند
چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان
تا من دل سیری اشک بنوشم ات
همین دیشب کنار دستت جاده های مه آلود رامسر را
دل نوردی می کردم
همین دیشب بود که با هم دونا سامررا زمزمه می کردیم
when i need you
وقتی که من به تو احتیاج دارم
و من حواس ات را از رانندگی
به لبخندهای دلبرانه ی خودم پرت میکردم
همین دیروز بود
که می گفتی
دست هایت مال من
چشم هایت مال من
لبخندهایت
بوسه هایت ....
تو دور نرفته ای چشمان قهوه ای سیر
تو کنار همین گردنبند مروارید
در من نفس می کشی
در من ...

 


بتول مبشری

اطلسی ها هم آواز می خوانند( بتول مبشری )

اطلسی ها هم آواز می خوانند
باور کنید من شنیده ام
میان لالایی های حریری مادرم
سال ها پیش
خیلی سال پیش
وقتی که مشق های ننوشته
دغدغه های بزرگ من بودند
و دفتر نقاشی دوستم فوزیه
حسرتی بزرگتر
وقتی که غصه ها هم قشنگ بودند
مثل ماه و ستاره و رودخانه ای
که برای خواهرم زری پر از آبی بود
مثل دلتنگی هایی از جنس مهتاب
که چرا من مبصر نشدم
چرا آب نبات مریم تمام نمی شود
چرا کفش های پروانه پاپیون دارند
چرا لبخند معلم ام خانم هرندی امروزکمرنگ بود
چرا خط کش ناظم مدرسه خانم وزیری نمی شکند
تا با عذرا و ماهرخ و پری دل سیر بخندیم
و شب ها با نوای لالایی اطلسی ها
شب ها ی سر به دامن گل گلی مادر گذاشتن
و پایان تمام دلگویه های کودکی
سفر به ماه
به شبنم
به بهار
سارا
دختر ک من
اطلسی ها هم آواز می خوانند
کاش تو هم شنیده باشی ...

 


بتول مبشری

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری( بتول مبشری )

 

چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوری
چه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوری

تو را در خواب می بینم میان عطر گندم زار
که می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوری

تو را در خواب می بینم شمالی می شود حالم
شمال شعرهای من ! عجب احساس مغروری

ببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتی
چه ردی مانده از یادت چه زخم تلخ و ناسوری

بجز من با کدامین زن گناه سیب را شستی
در آغوش که لغزیدی به تاکستان انگوری

صدایم کن صدایم کن حریری می شوم با تو
صدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوری

زمانی بوسه هایم را به آغوش تو می دادم
ولی حالا چه ؟ دست باد و چشم انداز ناجوری

تو را چون روزهای دور پر از دلشوره می خواهم
تو را نزدیک می خواهم نگو دوری و مجبوری

 


بتول مبشری