خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

نه هوا پر از گرگ بود یک فوج سینه سرخ هراسناک( بتول مبشری )

گرگ و میش ؟
نه
هوا پر از گرگ بود
یک فوج سینه سرخ هراسناک
بر آسمان خانه ی من
افق یک دست خونین
پرواز در صف عبور پرنده ها ایستاده بود
صدای ضجه ی مادیانی که نمی زایید
و درد کلافه اش کرده بود
قاصدکی کنار گوشم گریه کرد خودم شنیدم
قاصدک لال گنگ
ترسیدم
توفان به درمی کوبید
سارها بر شاخه های کاج فلج
نگاهم را سالنامه دزدید
بیست و یکم تیر بود
روز شوم تقویم
روز ویرانی
مادیان هم مُرد
رزهای سیاه را از یاد نبریم
و دست های جوان
قبرهای تازه
کمر قاصدک شکست
یک چمدان گریه جمع کرده ام
شال سیاهم را آب کدامین رود بشوید
که آه نکشد
مندائیان مرا به صبر تطهیر کنید
به صبر
...


بتول مبشری

 

گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی( بتول مبشری )

 

گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی
از حس بی تاب دلت حسی که بود و داشتی

گاهی مرا فریاد کن شاید من اینجا بشنوم
یادی بکن از مرده ای که زنده می پنداشتی

آن دورها آن سال ها گفتی که مجنون منی
گفتی که از شوریدگی سر را به صحرا می زنی

لرزیده ام بی انتها از آن جنون ...آن ادعا
یادی کن از بیدی که در احساس لیلا کاشتی

گاهی شبی در خلوتی یادی کن از حال زنی
احساس کن بر پیکرش با بوسه آتش میزنی

هم بغض تخت و بسترت خود را به دریا وابده
دریای چشمان کسی که برکه اش انگاشتی

این روزها این فصل ها لیلای طوفانی شدم
از شهر دلگیرم ببین من هم بیابانی شدم

باران به باران میروم بی چتر پشت سایه ها
خواب قشنگی دیده ام یک مرد ...گریه ...آشتی

 

 

بتول مبشری

به من برگرد هنوز دستی به شعر دارم( بتول مبشری )

 

به من برگرد
هنوز دستی به شعر دارم
پایی به مهر
هنوز می توانم از عمق چشمهای تو یک برکه در بیاورم
و تا چشم به هم بزنی
شاه ماهی رقصان برکه ات بشوم
هنوز می توانم مثل دخترکان کولی پای برهنه کنم
با گیسوان آشفته
میان تمنای بازوانت دل سیر برقصم
هنوز می توانم بوسه هایم را در تو گرده افشانی کنم
چنان که باد هم حریف تکثیر بوسه هایمان نشود
به من برگرد
هنوز همانم
بیا تا ناتمام های مان را تمام کنیم
بیا ....

 


بتول مبشری

 

فقط این بهار این بهار ِمست رد شود از خانه ( بتول مبشری )

فقط این بهار
این بهار ِمست رد شود از خانه

زمینگیر عطر بنفشه ها نشوم
کنار هیاهوی گنجشک ها

بیاد کسی که نیست
و شاید نبوده هرگز
انقلاب خواهم کرد ....

 

بتول مبشری

زن شدن یک حادثه بودو مادر شدن ( بتول مبشری )

زن شدن یک حادثه بود
و مادر شدن
اما
هزار اتفاق
می خواهم به کودکیم برگردم
بنشینم
و پشت دیوار حادثه را
سنگ چین کنم
می خواهم سرم را
روی دامن سبز مادرم بگذارم
و دوباره
دخترک کوچک
مادرم باشم
همین
فقط همین ...

 


بتول مبشری

با تو هستم آخرین بار است( بتول مبشری )

 

با تو هستم آخرین بار است
یا بیا
یا ...........
هیچ
می میرم


بتول مبشری

دل ات از بوی بهار هی پرو خالی بشود ( بتول مبشری )

دل ات از بوی بهار هی پرو خالی بشود
بنشینی به هوایی لب ایوان کسی

عطر محبوبه ی شب خانه خراب ات بکند
یاد شب بویی ِ آغوشی و دستان کسی

شاخه ی نارون و پچ پچ گنجشک حیاط
جیک جیکی که گذشته ست ز مَستان کسی

شورش خاطره ها پای تو را سُست کند
رد شوی دمبدم از سمت خیابان کسی

شانه بر باد دهی تا که خیال ات ببرد
چشم تا باز کنی خلوت و دامان کسی

گُر بگیری و ُبسوزی وُ نفس تازه کنی
خیس وُ لبریز شوی ازنمِ باران کسی

جان مردادی ات آماده ی طغیان بشود
آتش شعر بریزی به زمستان کسی

های مغرور قدیمی به دل ات گوش بده
گریه دارد بشوی نقطه و پایان کسی

من همانم که تو را بی سروپا می مُردم
تو جنونی که گذشتی ز بیابان کسی

وای از این بوی بهار و ترن خاطره ها
زیر آوار ِ شکستن سر پیمان کسی ....

 


بتول مبشری

 

جزیره ای کوچکم چنان متروک( بتول مبشری )

جزیره ای کوچکم
چنان متروک
غریب
دور
روزگاری روزگارانی
جاشویی مانده از عبور
در من حادثه شد
کاشف تنهایی ام
پرچم هفت رنگی به سینه ام نشاند
و رفت
رفت
هنوز برنگشته تا ثبت ام کند به نام خودش
چقدر سوت کشتی های دور دست
چقدر خواب آوازهای جاشوان
چقدر ...

 


بتول مبشری

روزهای اول اردی بهشت است( بتول مبشری )

روزهای اول اردی بهشت است
و تقویم ِدل
گره خورده به غروب های بهار
به دلشوره های مزمن من
به چارفصل رنگ بازی چشم های تو
به بادهایی که چمدان چمدان خاطره جابجا می کنند
به چادر خیال انگیز آبشار طلایی ها
بر سر بوسه های دزدکی معصوم
روزهای اول اردی بهشت است
و انگار از هوا شعر می ریزد
نفس کم می آورم
دلم گرفته برایت
نگذارحوصله ی تاک به مست شدن انگورها برسد
بال به بال درناها گره بزن
از مسیر بارگرفتن شکوفه های سیب
از گذرشاتوت های وسوسه
راه بکش به سمت چکاوک بیقرار دل من
زود ِ زود بیا
روزهای اول اردی بهشت است ..

 


بتول مبشری

از مسیر تو صدایی نمی آید( بتول مبشری )

 

از مسیر تو صدایی نمی آید
دیگر حوالی خواب هایم پرسه نمی زنی
جانان من
مگر ما صاعقه بودیم
هر دو سوختیم
بدون ریزش یک آه
در بیصدایی لبهایمان
بدون یک بوسه
که وداع را آسان کند
بدون یک شعر
که اشک را بپوشاند
ما دست هایمان را به باد گره زدیم
و باد ویرانگر بود
یکی مان کنار دشتهای شقایق به زمین افتاد
یکی ویلان بوی آویشن
هنوز تلو تلو می خورد
ما رد باد را گرفتیم
بیخانمان شدیم هردو
جانان من
دورخواب هایت بگردم
شب هنگام ِ خوبی ست
و من دروغ نگویم
امشب قهوه نخورده ام
حتی برای دیدن ات
چشم هایم لالایی خوانده اند
دورت بگردم
من
من دلم گرفته برایت
یک نفس
یک آه ....

 


بتول مبشری

 

شما فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ ( بتول مبشری )

شما
فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟
غول جادویی ؟ چیزی......
میخواهم چشم که باز میکنم
دور از این هیاهوی تکراری
کنار آرامشی از جنس دریا
حوالی آرامش سپیدارهای رها در باد
علف های تر را بو بکشم
و دامنم را پر کنم از بابونه های وحشی
میخواهم
باد همبازی گیسوانم باشد
و غول چراغ جادو
تمام ساعت های دنیا را
از کار بیندازد
حتی ساعت آمدن او را
دغدغه و دلشوره نمیخواهم
شما
فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ ......

 


بتول مبشری

آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم( بتول مبشری )

آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم
پیمان و قراریست که بی آخر و فرجام بمیرم

شاید که مقدر شده چون قوی سپیدی
در دامن امواج بلا خسته و ناکام بمیرم

بگذار که این قصه به آخر برسد قصه ی اندوه
هرچند به لطف تو قرار است که گمنام بمیرم

ایکاش که امشب بدهی جام پیاپی ز شرابم
مخمور شوم از تو و از باده و از جام بمیرم

پاییز سر انجام به پرچین دلم آتش غم زد
باشد که دراین فصل به این موسم و هنگام بمیرم

دلگیرم از این عشق رهایم کن از این درد
آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم ....

 


بتول مبشری