جزیره ای کوچکم
چنان متروک
غریب
دور
روزگاری روزگارانی
جاشویی مانده از عبور
در من حادثه شد
کاشف تنهایی ام
پرچم هفت رنگی به سینه ام نشاند
و رفت
رفت
هنوز برنگشته تا ثبت ام کند به نام خودش
چقدر سوت کشتی های دور دست
چقدر خواب آوازهای جاشوان
چقدر ...
بتول مبشری